آقای فلسفی رحمه الله در کتاب کودک شان آورده است، کلفَتی بود که بچههای خانواده اعیان و اشراف را مدرسه میبرد، وقتی بچه از مدرسه میآمد، تا میگفت، امروز چند گرفتی؟ بچه میگفت: بیست گرفتم. کلفت به بچه میگفت: بارک اللَّه! همیشه بیست بگیری، روزی بچه امتحان داشت، از او پرسید چند گرفتی گفت: پانزده، شروع کرد بچه را تنبیه کردن که چرا پانزده، گرفتی؟ حق نداری کمتر از بیست بگیری، اگر کم بگیری پدرت را در میآورم، بچه هم فردا با ترس و لرز رفت سر کلاس و دوازده گرفت، در راه فکر کرد که اگر به این کلفته بگویم که امروز ما دوازده گرفتیم، کتک میخورم پدر و مادرم هم که مسافرتند، چه کنم؟ وقتی به خانه آمد، کلفت از او سؤال کرد، چند گرفتی؟ گفت: بیست گرفتم، گفت: بارک اللَّه، میفرمایند: اوّلین دورغ را بچه گفت، فردا هشت گرفت، گفت: چند گرفتی؟ گفت: بیست، گفت: بارک اللَّه، مینویسد: این بچه دروغگوی قهّار شد، همه این دروغها از یک جا شروع شد. بترسید که آغاز فساد اخلاقی بچههای مان از داخل خانه هایمان باشد! شما که به همسرت میگویی اگر مرا میخواهند بگو خانه نیستم این بچه دروغ را میآموزد، بعد تو میخواهی، فرزندت سلمان فارسی بشود، معلم دروغ بچههای تان نباشید. «و احفظوا السنتکم»؛ زبانهایتان را از دروغ حفظ کنید.
یکی از بزرگان نقل میکند: آقایی مشرف میشدند کربلای امام حسینعلیه السلام او هر سال اربعین برای امام حسینعلیه السلام اطعام میداد، چهل مَن برنج و روغن را کنار گذاشت و به پسرش گفت: بابا! من دارم به کربلای امام حسینعلیه السلام میروم، یادت نرود، حتماً این چهل مَن را اربعین اطعام کن، پسرم، امسال زحمت مجلس امام حسینعلیه السلام با توست، پسر گفت: چَشم، پدر مشرف شد، شب اربعین که شب اطعام بود او کربلا بود، سیّد الشهداءعلیه السلام را خواب دید، حضرت در عالم رؤیا به او فرمودند: امسال که حرم ما آمدی، فرزند تو بیست مَن برنج را کم گذاشت، از خواب بیدار شد وقتی به شهرش مراجعت کرد، گفت، پسرم بگو ببینم، چقدر برنج درست کردی، گفت: برای چی بابا؟ گفت خوابی دیدم، میخواهم ببینم رؤیای صادقه است یا نه؟ گفت: آقا جان راستش برنجی را که شما گذاشتید، نصفش کردم، نصفش را اربعین به مردم اطعام کردیم و نصفش را هم گذاشتم که وقتی شما میآیید، از مهمانها پذیرایی کنیم. شروع کرد گریه کردن، گفت: آقا جان چرا گریه میکنی؟ گفت: من نمیدانستم حساب حسین فاطمهعلیه السلام و دستگاه امام حسینعلیه السلام این قدر دقیق است، چون من آقا را خواب دیدم، فرمودند: امسال که حرم ما آمدی، بیست من برنج درست کردند، بیست من برای امام حسینعلیه السلام کم گذاشتی، احسانها و برنج هایتان را مینویسند، سلامهای تان را مینویسند، قدمهایی را که بر میدارید و میآیید مجلس امام حسینعلیه السلام مینویسند.
نظام رشتی داشت پیاده میرفت، جلو رفتم به او گفتم: نظام، سوار شو، برویم، گفت: نه، هر قدمی که پیاده، برای مجلس عزای امام حسینعلیه السلام بر میدارم، قیامت به خاطر این قدمها از حسینعلیه السلام چیزی میگیرم، قدمهای تان هم حساب میشود.
روزی امام حسینعلیه السلام در حالی که کودک بود، روی زانوی پیامبرصلی الله علیه وآله نشسته بود، شیخ در خصائص الحسین مینویسد: گفت: یا رسول اللَّه! من چیزهایی دارم که تو نداری، فرمود: حسین جان تو چه داری که من ندارم؟ گفت: ببین من یک جدّی دارم مثل تو، تو چنین جدّی نداری، یک بابا دارم مثل علی، چنین پدری نداری، یک مادر هم دارم مثل فاطمه که چنین مادری نداری، فرمودند: حسین من! حسب و نسبی که تو داری، من هم ندارم.
گفتار هشتم: سخن چینی
نشد ز یار سفر کردهام مرا خبری
نیامد از سر کویش نشانی و اثری
نسیم صبح به کویش اگر کنی گذری
بگو به دوست که ما را زخاطرت نبری
به سرو ناز اگر قامتت کنم تشبیه