نیایش امام حسین در صحرای عرفات صفحه 1

صفحه 1

در تعريف نيايش

به نام خداآن حالت روحي كه ميان انسان و معبودش رابطه انس ايجاد نموده و او را در جاذبه ربوبي قرار مي دهد، نيايش ناميده مي شود. در آن هنگام كه شما موقعيّت واقعي خود را در جهانِ با عظمت هستي درك مي كنيد، در حال نيايش به سر مي بريد، زيرا فقط در اين حال است كه تمام «خود» را مانند تابلويي بي اختيار در زير دست نقّاشِ اَزَل و اَبَد نهاده ايد. اگر مي خواهيد در امتداد زندگاني خود، لحظاتي را هم از جدّي ترين هيجان رواني بهره مند شويد، دقايقي چند روح خود را به نيايش وادار كنيد. اگر مي خواهيد تمام شؤون زندگي شما اصالتي به خود گرفته و قابل تفسير بوده باشد، برويد و دَمي چند در حال نيايش باشيد.هيچ كس ترديد ندارد كه روزي فرا مي رسد كه سايه اي از مضمون بيت ذيل درون او را مشوّش و توفاني خواهد ساخت.من كيستم تبه شده سامانيافسانه اي رسيده به پاياني [1] .شاعري فرزانه از زبان همه ما آدميان چنين مي گويد و چه قدر واقعيّت را زيبا مي گويد:«با ديدگان فرو بسته، لب بر جام زندگي نهاده و اشك سوزان بر كناره زرّين آن فرو مي ريزيم. امّا روزي فرا مي رسد كه دستِ مرگ، نقاب از ديدگان ما بر مي دارد و هر آن چه را كه در زندگاني، مورد علاقه شديد ما بود از ما مي گيرد. فقط آن وقت مي فهميم كه جام زندگي از اول خالي بوده و ما از روز نخست از اين جام، جز باده خيال ننوشيده ايم.»مگر نه اين است كه زندگي بي نيايش و حيات بيرون از جاذبيّتِ كمال الهي، همان جام خالي است كه هنگام تولد به لبانمان مي چسبانيم و موقع مرگ آن را دور مي اندازيم!واضح است كه دير يا زود، همه ما از اين كره خاكي و از اين ستارگان و آفتاب فروزان و از اين كهكشان ها كه ميلياردها سال در پشت سر گذاشته و هنوز به درخشندگي خود ادامه مي دهند، چشم بربسته و در بستر مرموز خاك خواهيم غنود. آري، دير يا زود آخرين نفس‌هاي ما در فضاي سپهر نيلگون در پيچيده و راه خود را پيش خواهد گرفت. بياييد پيش از آن كه چشمان ما براي آخرين بار نمودي را ببيند و پلك ها روي هم گذارد و پيش از آن كه لب هاي ما آخرين سخن خود را بگويد و بسته شود. و پيش از آن كه قلمرو دروني ما آخرين تلاش هاي خود را براي همدمي با روح انجام بدهد، ببينيم در مقابل نقدينه پرارزش عمر ما كه سكّه به سكّه به بازار وجود مي آوريم و آن ها را از دست مي دهيم، چه كالايي را در اين بازار پرهياهو دريافت مي كنيم. مگر نه اين است كه:چون به هر ميلي كه دل خواهي سپرد از تو چيزي در نهان خواهند برد«مولوي»بياييد اشارت هاي طلايي اجرام و قوانين اين فضاي بي حدّ و كران را نديده نگيريم. آنان ما را براي همكاري با خود در نيايش به خداوند بزرگ دعوت مي كنند.لحظاتي ديدگان خود را از تماشاي خويشتن و طواف به دور خود گرفته و بر افق بي پايان فضا بدوزيم. ما هم دست هاي خود را براي اجابت به اشارت هاي موجودات اين فضاي بيكران به آسمان بلند كنيم و لبي حركت دهيم و با نداي: آه پروردگارا! خود را از خود سري در اين جهان هدف دار تبرئه نماييم.مگر نه اين است كه:از ثَري تا به ثريا به عبوديت او همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود«سعدي»گاهي يأس و نوميدي و اندوه هاي ما به آخرين درجه شدت مي رسند؛ ناگهان پس از لحظه اي به يك اميد و شادي شگفت انگيز مبدّل مي گردند و يا در توفان سهمناك يأس و نوميدي ها، بارقه خيره كننده اي از گوشه مبهم روح درخشيدن گرفته، سراسر وجود ما را روشن نموده و آهسته در گوشِ دل ما مي گويد:هان مشو نوميد چون واقف نه ايي زاسرار غيب باشد اندر پرده بازي هاي پنهان غم مخور«حافظ»اين زمزمه روح نواز است كه از شكستن كالبد بدن و تسليم به مرگ در برابر آن ناملايمات جلوگيري نموده و ما را به چنين نيايش حيات بخشي وادار مي كند كه: خداوندا، احساسِ ميزباني تو براي وجود بي نهايت كوچك ما در اقليم هستي است كه اين قفس تنگ را براي ما قابل تحمل ساخته است.آري:ما را به ميزباني صيّاد اُلفتي است ورنه به نيم ناله قفس مي توان شكستروز و شب با ديدن صيّاد مستم در قفس بس كه مستم نيست معلومم كه هستم در قفسدر آن هنگام كه شادي ها و اطمينان و كرنش ما به غير خداوند از حدّ مي گذرد، باز پس از لحظه اي خود را در سراشيبي نوعي از اندوه و يأس و ابهام كه براي آن نيز علت روشني نمي بينيم درمي يابيم.هيچ مي دانيد آن لحظه چه بوده است؟ اين همان لحظه اي است كه روح بدون اين كه ما را آگاه بسازد، فراسوي اين جهان پناهنده گشته و نيايش اسرارآميزي سر داده، گفته است: خداوندا، بار ديگر اين انسان ضعيف، «خود» را در بادپاي هيجان شادي ها و اطمينان به غير تو، از دست داده و نشاني جان خود را گم كرده است. عنايتي فرما و او را بار ديگر به سوي خودش بازگردان.پروردگارا، خداوندا، بارالها، آفريدگارا، بارقه هاي فروزاني هستند كه از اعماق جانِ ما برمي آيند و در اعماق جهان هستي فرو مي روند و آن چنان درخشندگي به جهان هستي مي دهند كه جهان را براي مورد توجه قرار گرفتن خداوندي برازنده مي سازند. كسي كه مي گويد: با يك گل بهار نمي شود، بايد بداند آن گل كه با شكفتن آن بهاري به وجود نمي آيد، گلِ بوستان طبيعت است كه هر گاه بادهاي خزاني، زيبايي و طراوت آن را نابود كرده باشد، شكوفايي يك گل، توانايي ايجاد بهار در آن بوستان را ندارد. ولي هر گلي كه در باغ جان هاي آدميان برويد و لب بر خنده نشاط باز كند، بهار را با خود مي آورد و همه باغ هستي را شكوفا مي سازد و نسيم جان فزاي بهاري بر آن وزيدن مي گيرد. اين يك حقيقت است كه:بگذر از باغ جهان يك سحر اي رشك بهار تا زگلزار جهان رسم خزان برخيزد«مولوي (ديوان شمس)»در هيچ يك از فعاليت هاي رواني ما، پديده اي را نمي توان نشان داد كه از فعاليت روح به هنگام نيايش، عميق تر و گسترده تر بوده باشد. درك ما، مشاعر ما، تخيل ما، تفكّر ما، وجدان با عظمت تر از جهان هستيِ ما، همگي و همگي در حال نيايش در هم مي آميزند و اقيانوس جان را مي شورانند. اين هيجان و شورش آن چنان هماهنگ و با عظمت و جدّي انجام مي گيرند كه نه تنها درون ما را از هر گونه آلودگي ها و كثافات پاك مي كنند، بلكه در اين حال احساس مي كنيم كه روح ما با گسترش بر همه هستي، روزگار هجرانش سرآمده و با ورود به جاذبيّت كمال الهي به آرامش نهايي اش رسيده است.اين يك امر محال است كه كسي در دوران زندگاني اش ولو براي لحظاتي چند در اين جهان پر ازدحام، احساس غربت ننمايد. راستي لحظاتي در عمر ما وجود دارد كه ما حتي خود را از خويشتن هم بيگانه مي بينيم.بشنويد كه انسان شناسي مثل حافظ چه مي گويد:سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي دل زتنهايي به جان آمد خدايا همدميدر اين هنگام است كه مي پندارد:آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدميآن كدامين همدم شايسته است كه اين غربت وحشتناك را به اُنس و اُلفت مبدّل سازد؟ ترديدي نداريم در اين كه هيچ مونسي مانند نيايش نمي تواند اين غربت و وحشت زدگي را به اُنس مبدّل بسازد. در هنگام نيايش، آن جا كه به زوال و فناي حتمي خود آگاه شده و در مي يابيم كه زندگاني محدود و ناچيز ما، در مقابل عمر جهان هستي به منزله يك ثانيه در مقابل ميلياردها قرون و اعصار مي باشد، در اين حال نسيمي از ابديّت، آن چنان مشام جان ما را مي نوازد كه عمر جهان هستي را به منزله ثانيه اي در مقابل ابديّت براي ما مي نماياند. در اين حال نغمه هايي جان فزا، با محتوايي رازدار از اعماق درون ما سرمي كشد و ما را از وحشت فنا و نابودي نجات مي دهد. اين نغمه با گوياترين بيان، گوش جان ما را چنين نوازش مي دهد:اي دل اَر سيل فنا بنياد هستي بركَنَد چون تو را نوح است كشتيبان زطوفان غم مخور«حافظ»هنگامي كه اين نغمه به اوج نهايي خود مي رسد، چنين مي گويد:در غمِ ما روزها بي گاه شد روزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت، گو رو باك نيست تو بمان اي آن كه جز تو پاك نيست«مولوي»ما به خوبي درك كرده ايم كه در اقيانوسي از ناداني ها غوطه وريم و دانش ما در مقابل آن اقيانوس تاريك و بيكران قطره اي بيش نيست. اين حقيقتي است كه هر متفكّر خردمند آن را مي داند، ولي درلحظات نيايش، آن گاه كه خداوند سبحان، اين زمزمه ملكوتي را به زبان ما جاري مي سازد:قطره دانش كه بخشيدي زپيش متّصل گردان به درياهاي خويش«مولوي»احساس مي كنيم كه در دريايي از نور غوطه ور گشته ايم. آخرنه اين است كه قطره ناچيز علم خود را به اقيانوس علم خداوندي وصل نموده ايم!مرغ روح آدمي در حال نيايش، از تنگناي قفسِ تن رها گشته، پروبالي در بي نهايت مي گشايد. اگر اين پرواز صحيح صورت بگيرد، ديگر براي روح برگشتن و محبوس شدن در همين قفس خاكي امكان پذير نخواهد بود، زيرا پس از چنين پروازي كالبد خاكي او هم چون رصدگاهي است كه رو به سوي بي نهايت نصب شده و از نظاره به آن بي نهايت چشم نخواهد پوشيد.ممكن است در حال نيايش، چشم بر افق آسمان بدوزيم و از دايره محدود چشم، مردمك ديده را به آن فضا كه كرانه اي براي آن پيدا نيست جولان بدهيم. يا سر فرود آورده و به نقطه بسيار كوچكي از خاك و شن و برگ درخت و قطره آبي خيره شويم. ممكن است فقط دست ها را از قعر چاه طبيعت برآورده به سوي آسمان باز كنيم. شايد كه فقط يك انگشت به سوي بالا حركت بدهيم. يا به حركت جزيي سر قناعت بورزيم. و امكان آن هم هست كه فقط به روي هم گذاشتن پلك اكتفا كنيم... ولي در همه حال يك هدف بيشتر نداريم، و آن اين است كه:خداوندا، مرغي ناچيز و محبوس در قفس جسم، براي حركت به پيشگاه تو، بال‌هاي ظريفش لرزيدن گرفته است. نه براي اين كه از قفس تن پرواز كند و در جهان پهناورِ هستي بال و پر گشايد، زيرا زمين وآسمان با آن همه پهناوري، جز قفسي بزرگ تر براي اين پرنده شيدا نيست. او مي خواهد و مي نالد تا آغوش بارگاه بي نهايت خود را در همين هستي كه تجلّي گاه عظمت جلال و جمال تو است باز كني و او را به سوي خودت بخواني. اين چشم نياز را كه به سويت دوخته ام تو به من عنايت فرموده اي. اين بال ظريف ساخته دست تواناي تو است.اين پاره گوشت رنگين كه قلبش ناميده ايم تو به من ارزاني داشته اي. بارالها، اين قلب را كه تو به من عنايت نموده اي، با اين كه هزاران تمايلات گوناگون و آرمان هاي متنوع بر آن عرضه مي شوند، نمي توانند آن را ارضا نمايند. اي صيقلي دهنده دل‌هاي آدميان، تو خود مي داني اين آينه كه پرداخته دست توست، هواي فروغ جمال تو را دارد. آشنايي اين آينه با جمال ربوبي تو به آغاز وجودش كه سرچشمه از لطف تو گرفته است منتهي مي گردد.اين است كه دل از دوري ومهجوري از تو بي نهايت رنج مي برد.هر كسي كاو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش«مولوي»در همه اوقات و همه لحظات زندگاني، نيايش براي ما امكان پذير است، زيرا هميشه روزنه هايي از ديوارهاي اين كيهان كهنسال به سوي بي نهايت باز است و ما از رصد گاه اين كالبد خاكي همواره مي توانيم آن سوي جهان را نظاره كنيم، ولي سرود نيايشي كه از اعماق جان برمي آيد به احساس خاموشي مطلق در جهان طبيعت شور و اشتياقي دارد، شايد روح انساني در خاموشي مطلق، راز ديگري درمي يابد. براي همين است كه نيايش شبانگاهي لذّت وصف ناپذيري دارد. گاهي هيجان روحاني ما هر گونه احساس لذّت را زير پا نهاده و به مافوق لذّت گام گذاشته و به مقام ابتهاج كه در ذات روح ما نهفته است، نايل مي گرديم.شايد: در آن هنگام كه تاريكي مطلق، فضاي پيرامون ما را دربر مي گيرد:«راه خورشيدي ما از دل شب مي گذرد.»تمامي توهّمات و تخيّلات روزانه در ساعات تاريك شب، بي پايگي خود را نشان داده و از صفحه روح زايل گشته، بهترين واحدهاي ناخود آگاه ما در قلمرو روح به جريان مي افتند. در نتيجه جهان هستي در آيينه روح، بدون دست خوردگي از تخيّلات و توهّماتِ بي پايه ما منعكس مي گردد. شايد هم، رنگ زيباي لاجوردين كه در فوق تاريكي فضاي كره زمين ما نمودار مي گردد، رمزي است براي پايان تاريكي جهان كه به سپيده دم آن سوي جهان كه خارج از درك كمّي و كيفي ما است، كشيده مي شود.از آغاز حيات انساني تاكنون، نيايش‌هايي گوناگون از اين خاكدان به سوي ملكوت الهي برخاسته و حكمت ربّاني وجود را در ذهن نيايشگر تحقّق بخشيده است.در امتداد زمانِ بيكرانه، چه زورق‌ها و كشتي ها كه در گرداب‌هاي هولناك درياها، اختيار از دست دريانوردان گرفته، از هيچ طرفي صداي نجات به گوششان نرسيده و به يكباره دست از جان شسته و خود را به دامان امواج سهمگين دريا سپرده اند. اينك، همه چيز فراموش شده و زنگار آلودگي ها با دست محبّت و رحمت خداوندي از درون آن تلاشگران مرزهاي زندگي و مرگ زدوده شده است. آن به خدا پيوستگان، لحظه اي كه سر به زير آب دارند، نيايشي بي زبان و لحظه اي ديگر كه موج‌هاي خروشنده دريا، اندك مهلتي به آنان مي دهد و سر از آب بيرون مي آورند، نيايشِ اي خدا بر زبان دارند، كه چه بسا حروف مزبور به آخر نرسيده مهلت پايان مي يابد، و نيايش نيمي بي زبان و نيم ديگر با حركت زبان ختم مي شود. آنان با چنين نيايشي، مسافت زمين و آسمان را در يك لحظه پيموده يا نجاتي نصيبشان مي گردد و يا تلخي جان كندن را فراموش مي كنند، سراغ ناله ها و نيايش‌هاي آنان را كف‌هاي امواج خروشان دريا به مادران و همسران و فرزندان آنان كه در ساحل دريا در بر آن امواج چشم دوخته اند، مي آورند. اينان نيز آخرين ناله ها و نيايش‌ها را كه نغمه تسليم به سرنوشت را دارد، با نسيم دريايي بدرقه جان آن غرق شدگان مي فرستند. گمشدگان بيابان هاي بيكران كه غير از آسمان لاجوردين و قطعه هاي متراكم ابر و طنين بادهاي متراكم ياوري نمي بينند، اضطراب آنان را كسي به آرامش مبدّل نمي سازد و كسي نوميدي آنان را تبديل به اميد نمي نمايد. آنان نيز پناهگاهي غيراز نيايش نداشته و رو به سوي خالق بيابان ها و آسمان بيكران نموده، تلخي غربت خود را فراموش مي كنند و شيريني وطن را در ذائقه خود درمي يابند.بيماران در شكنجه دردهاي جان گزا، از كارآيي هرگونه طبيبِ معالج، اميد خود را قطع مي كنند و ناله ها سرداده و تلاش‌ها مي كنند و براي بازگرداندن بهبودي خود به همه چيز پناه مي برند، تا آن گاه كه نور خدا بر دل‌هاي آنان درخشيدن گرفته و با گفتن آه، اي خداي مهربان، دست قدرت بر جان آنان كشيده شده و با آن بيماري جانسوز مانند گل مي شكفند و زمزمه ها مي كنند كه:به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقي است به ارادت بكشم درد كه درمان هم از اوست«سعدي»عزيزان بر بالين بيماران خود مي نشينند. بيماري كه تنها ثمره زندگاني آنان بوده و با از دست دادن آن شكوفه با طراوت، بهار زندگاني خود را دستخوش خزان مي بينند و قطرات اشك چشمانشان بر رخساره زرد بيمار سرازير مي گردد. بيمار هم چنان مشغول گلاويزي با عقاب تيزچنگال مرگ است و محبّت و ناله آنان را جوابي نمي دهد.آنان چشم هاي پر از اشك خود را به سوي بارگاه عنايت خداوندي خيره ساخته و با گفتن: اي خداي زندگي و مرگ، مهربان خداوندا، خود را تسليم مشيّت او مي نمايند.متفكّرين و نوابغ بزرگ كه شناخت انسان و جهان براي آن ها با اهميّت تلقي شده است، آن گاه كه به ناتواني خود از درك اسرار هستي و عظمت آن پي مي برند، نيايشي با خداي خود دارند:رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّار [2] .«خداوندا، اي پرورش دهنده ما، اي خداي بزرگ، به يقين مي دانيم كه اين جهانِ باعظمت را بيهوده نيافريدي و حكمتي بزرگ آن را به وجود آورده است. پاك و منزّه هستي، پس ما را از عذاب آتش نگاهدار.»گروه ديگري را مي شناسيم كه آنان نه براي برآوردن نيازمندي هاي مادّي در زندگاني خود، بلكه براي اين كه موقعيّت وجودي خود را كاملاً تشخيص داده و از آن بهره مند گردند، رو به سوي او مي آورند و به درگاه با عظمتش نيايش مي كنند. اينان بزرگ ترين افراد انساني هستند كه معناي نيايش را مي فهمند و حداكثر بهره برداري از آن را مي نمايند. از آن طرف عدّه اي ديگر هستند كه نيايش سرتا پاي تفكّرات، تخيّلات، عمل و اراده آنان و تمامي اندوه و لذت هاي مادي شان را تحت الشّعاع قرار داده است.آنان اين زمزمه را سر مي دهند:به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست«سعدي»اينان نيايش را وسيله فرار از قانون علّت و معلول و گريز از نظم و ترتيب در جهان هستي قرار نمي دهند و چون متوجه شده اند كه خداوند بزرگ، اين جهان با عظمت را براي كوشش و حركت و تلاش آفريده است، خود را از نظام هستي كنار نمي كشند و بهترين تلاش را براي زندگاني مادّي و معنوي انجام داده، سرود شبانه روزي آنان اين است كه:ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست«اقبال لاهوري»مضامين دعاي آنان هميشه با جمله ذيل هماهنگ مي باشد:وَ اَنْ لَيْسَ لِلْاِ نْسانِ اِلاَّ ما سَعي وَ اَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري [3] .«آن چه كه براي انسان است، كوشش‌هاي اوست و او نتيجه كوشش‌هاي خود را به طور حتم خواهد ديد.»باز آن گاه كه به خود مي آيند، مي بينند كه تمام اجزاء و روابط كالبد مادّي و پديده هاي رواني آن ها در تلاش دائمي هستند، هم چنين نوسانات دروني خود را كه به طور دائمي مشاهده مي كنند، براي آنان ثابت مي شود كه در زندگاني چيزي با اهميت تر از كوشش و فعاليّت براي زندگاني مادّي و روحي وجود ندارد. حتي آنان كه عمري را با سكوت مي گذرانند، نيز با انديشه هاي دروني خود در حقيقت جويي به شرط آن كه دور خود طواف نكنند در حال نيايش به سر مي برند.بر لبش قفل است و در دل رازها لب خموش و دل پر از آوازهاعارفان كه جام حق نوشيده اند رازها دانسته و پوشيده اندهر كه را اسرار حق آموختند مُهر كردند و لبانش دوختند«مولوي»بايد در اين مورد توجه داشته باشيم به اين كه ناتواني از اظهار اسرار نهايي، غير از نيايش قلبي و نيايش لفظي است كه قابل ابراز است و براي تأكيد آگاهي به معناي دعا بايد با تلفّظ ابراز گردد.نيايش صورت ديگري هم دارد كه نياز به آگاه ساختن نيايشگر دارد. اين گونه نيايش عبارت است از انديشه هايي كه در مغز آدمي به گرداب افتاده، ولي در عين حال راهي را به سوي رهايي از آن پيچيده گي مي جويد.مغزهايي كز پريشاني به خود پيچيده اند گردبادِ دامن پاك بيابان تواَند«صائب تبريزي»گاهي ديگر، مغز آدمي از فعاليّت نتيجه بخش مي ايستد و مجهولي كه براي حلّ آن مي كوشد، هم چنان به تحريك خود ادامه مي دهد.در اين مورد هيچ چاره اي جز ذكري كه بتواند مغز آدمي را به فعاليتِ منتج وادارد، وجود ندارد.اين قدر گفتيم باقي فكر كن فكر گر راكد بود رو ذكر كنذكر آرد فكر را در اهتزاز ذكر را خورشيد اين افسرده ساز«مولوي»پس نيايش براي انسان ها اهداف متعدّدي را دربردارد.1- اين كه خداوندا، من براي تكامل مادّي و معنوي كه در اين دوران زندگي آماده شده ام، براي من آگاهي عطا فرما تا بتوانم علل محاسبه نشده را كه از هر سو به طرف من سرازير مي گردند به حساب درآورده و هر چه بتوانم موانع را از پيش پا بردارم و مقتضيات را انجام دهم. اگر هم نتوانم از عهده محاسبه علل ناشناخته برآيم، عنايتي فرما و تسليم به مشيّت را چراغ راهم نما تا در زندگاني خلائي احساس نكنم.2- نيرو گرفتن از ماوراي طبيعت و بهره برداري از آن در برآورده شدن نيازهاي مادّي و معنوي.3- تماس بي نهايت كوچك با بي نهايت بزرگ است كه نهايت آمال و ايده آل بشري است. با اين تماس است كه جهان دروني و بروني و جهان مادّي و معنوي هماهنگ مي گردند و هستيِ آدمي، معناي حقيقي خود را براي انسان آشكار مي سازد.4- تحصيل آرامش روحي در هنگام اضطرابات مختلف.5- به دست آوردن نيرو براي كوشش‌هاي با محتوا.ساده لوحان مي گويند: ما بدون اين كه در زندگاني حالت گرايش و نيايشي داشته و خود را با بي نهايت مواجه بسازيم، مي توانيم زندگاني لذّت بخش داشته باشيم!آري، لذّت هاي طبيعي را آرمان تلقّي كردن همان اندازه قابل دفاع است كه لذّتِ مواد تخديركننده براي معتادان به آن مواد! فراموش نكنيم، آنان كه اعتياد به مواد تخديركننده دارند نيز در موقع استفاده از مواد مزبوره، در دنيايي از لذّت غوطه ور مي گردند! آنان كه به جهت نيرومندي از وسايل پيروزي بر ديگران برخوردارند، از مستيِ برده ساختن ديگران و زير پاگذاشتن هرگونه حقوق و اصول انساني، بهترين سعادت زندگاني و لذّت را مي چشند! آيا مقصود شما اين قبيل لذايذ است!؟چه هدف ناچيزي، اگر لازم باشد كه انسان هايي در روي زمين زندگاني كنند. اگر ضرورتي اقتضا كند كه اين انسان ها مانند يك وسيله موسيقي نباشند كه هرگز في نفسه صدايي ندارد و بايستي ديگران آن را به صدا در آورند، يعني اگر بنا بگذاريم كه انسان ها بايستي «شخصيّت» داشته و با آن حقيقت زندگي كنند، منطق صريح مي گويد بايستي آنان ايده آلي براي خود تعيين نمايند.اگر هدف سوم كه متذكّر شديم (قرار گرفتن انسان در جاذبيّت كمال مطلق)، رهبر زندگاني انساني نباشد، هيچ حقيقتي نمي تواند براي زندگاني او هدف مطلق و واقعي بوده باشد. اگر تعريف زير براي ايده آل زندگي و زندگاني ايده آل مي تواند تفسير معقولي براي حيات زودگذر ما بوده باشد، بدون ترديد گرايش و نيايش به خدا مهم ترين و اساسي ترين عنصر حيات ما خواهد بود.ايده آل زندگاني عبارت است از: «آرمان هاي زندگاني گذران را با حيات تكاملي آبياري كردن و شكوفا ساختن و شخصيت انساني را در حركت به سوي ابديّت به ثمر رسانيدن.»زندگاني ايده آل عبارت است از: «تكاپويي است آگاهانه، هر يك از مراحل زندگاني كه در اين تكاپو سپري مي شود، اشتياق و نيروي حركت به مرحله بعدي را مي افزايد.» شخصيّت انساني رهبر اين تكاپو است، آن شخصيّت كه ازليّت سرچشمه آن است. اين جهانِ معني دار گذرگاهش، و قرار گرفتن در جاذبه كمال مطلق در ابديّت مقصد نهايي اش. آن كمال مطلق كه نسيمي از محبّت و جلالش، واقعيّات هستي بيكران را به تموّج درآورده، چراغي فرا راه پرنشيب و فراز تكامل مادّه و معني مي افروزد.با اين چند هدف كه براي نيايش بيان نموديم، كاملاً روشن مي گردد كه امثال عدّه اي از ساده انگاران در اين باره چه اشتباه بزرگي كرده اند و چقدر انسان را از حقيقتِ خود دور ساخته اند. گاه مي گويند نظام جهان هستي، نظامي آن چنان سخت و غيرقابل تبديل است كه هيچ نيرويي نمي تواند آن را تغيير دهد. پس چگونه نيايش مي تواند اين نظام غيرقابل شكست و انعطاف را مختل نمايد؟اينان هنگامي كه درباره اين گونه مسائل صحبت مي كنند، مانند اين است كه به تمام اسرار جهان هستي كه نظامي باز به عوامل فوق طبيعي دارد از زيربناها گرفته تا روبناها، آگاهند. حتي گاهي دعاوي آن ها چنان با عزم و قطع بيان مي شود كه گويي جهان را با دست خود ساخته و پرداخته اند!! مگر جهان هستي عبارت است از يك قطعه سنگ كه ما آن را جامد و بي روح و بسته فرض نموده و سپس استدلال كنيم كه جهان ثابت هرگز خلاف قانون خود رفتار نمي كند!اولاً؛ جهان، يك پارچه سنگ غيرقابل انعطاف نيست كه دمِ سرد ما در آهن گرم آن اثري ننمايد و چنان كه گفتيم: اگرچه جهان نمايش نظام بسته را دارد، ولي داراي نظامي باز به فوق طبيعت مي باشد. [4] .هر لحظه و هر آن، فيض خداوندي بر اين جهان هستي ريزش نموده و آن را برپا مي دارد. همه بانيان اديان الهي و همه صاحب‌نظران علم و فلسفه همانند «نيوتن»ها و «اينشتين»ها و امثال اين نوابغ كه با طبيعت، به طور مستقيم سروكار داشتند، كاملاً تصديق كردند كه لحظه پيشين موجودات طبيعي متكفل لحظه بعدي آن نيست، بلكه هر لحظه موجودات، حالت جديدتري به خود مي گيرند، يا ذرات عالم هستي و فيض آن، به طور مستمر در حال سرازيري از حكمت و مشيّت ربّاني است. اين قانونِ هميشگي هستي است و جاي ترديد نيست كه حركت و جنبش و به ظهور رسيدن پديده ها در هر لحظه، بيان واقعي نظامي(سيستمي) است كه در دستگاه هستي حكمفرماست و اين تازه گي پديده ها در هر لحظه، نظام جديدي را كه گاهي مشابه و گاه ديگر مغاير ترتيب پيشين نمودار مي گردد ايجاد مي كند. پس ما با نيايش خود عاملي مانند ساير عوامل طبيعي در دستگاه منظم هستي ايجاد مي كنيم.ثانياً؛ نه تنها نيايش در اين دنياي كون و فساد مي تواند تأثير طبيعي كند، بلكه هرگونه فعاليّت رواني ما به اندازه خود از حيث كيفيّت و كميّت داراي اثري مي باشد. فعاليّت رواني ما در هنگام نيايشِ صحيح، نيروي فوق‌العاده اي از ماوراي طبيعت مي گيرد و با آن نيرو در به وجود آوردن نظام جديدي كه كوچك ترين مخالف جريان هستي در آن ديده نمي شود مشاركت مي ورزد. مگر من هنگامي كه اراده نموده و اجسام را جابه جا مي كنم يا ساير تغييرات شيميايي در آن ها به عمل مي آورم، خلاف نظام جهان هستي انجام مي دهم؟ البته نه، درست است كه هر تغييري كه در جهان هستي به وقوع مي پيوندد، خلاف ترتيب پيشين خواهد بود، ولي با اين حال نظام واقعي هرگز مختل نخواهد گشت. از آن طرف، اين كه گفته مي شود چون خداوند به تمام جزييات و كليّات آگاه است و تمام پنهاني ها و آشكارها را مي داند، بنابراين نيايش چه معنا مي دهد؟! اين سؤال هم نوعي از ساده لوحي است، زيرا - چنان كه گفتيم - ما اراده مي كنيم و تغييراتي در مواد و صور جهان طبيعت ايجاد مي كنيم. آيا مي توان گفت خداوند كه به تمام امور دانا است، چرا اين تغييرات را كه در طبيعت انجام گرفته و به صلاح ما مي باشند، خود به خود ايجاد نمي كند؟! يا بدون اين كه ما بخواهيم گندم را نمي روياند؟ يا فلان دستگاه ماشيني را كه محصول ضروري براي ما مي دهد ايجاد نمي كند؟ پس چنان كه هرگونه تغييرات به نفع انسان يا براي رفع آسيب از او، احتياج به اراده و كار و كوشش دارد، هم چنان نفوذ به ماوراي طبيعت و استمداد از آن نيز احتياج به كوشش و اراده خواهد داشت، و دانستن خداوند باعث آن نمي شود كه من از كار دست برداشته و بنشينم، بلكه آن چه كه بر خدا معلوم است اين است كه من با فعاليّت دروني و جسماني بايستي تلاش كنم. از طرف ديگر، بايد درنظر گرفت كه تمام نيايش‌ها براي ايجاد تغيير در نظام جهان هستي نمي باشد، زيرا فقط نوعي از نيايش است كه در چگونگي تماس ما با جهان خارجي تغييري وارد مي سازد. چنان كه گفتيم، عدّه اي از گروه تكامل‌يافته انسان ها، نيايش را فقط براي برقراري رابطه ميان خود و خداوند انجام مي دهند. بلكه اصلاً سعادت و شقاوت ابدي هم براي آنان مطرح نيست، چنان كه رئيس الموحّدين علي بن ابي طالب‌عليه السلام مي گويد: نه طمع بهشت و نه ترس از دوزخ او را براي نيايش وادار مي كند، بلكه مقتضاي بندگي و عظمت خداييِ خداوند است كه او را وادار به ايجاد ارتباط مي نمايد. در موقع اين گونه نيايشِ عالي، انسان به بي نهايت بودن خود و به بي نهايت بودن استعداد و فعاليت رواني خود پي مي برد و در ارتباط با بي نهايت، بهترين لحظات وجود خود را احساس مي كند. از اين جا معلوم مي شود كه آن دسته از نيايش‌ها كه به استجابت نمي رسد، نمي تواند دليل بيهوده بودن نيايش بوده باشد، زيرا علاوه بر مطلب مذكور، بايد در نظر گرفت كه خودِ كرنش و استمداد و تقاضاي مطلوب از بارگاه خداوندي براي آن حالت رواني كه انسان را به بي نهايت سوق مي دهد، نوعي از كمال است. جلال الدين رومي درباره عدم استجابت بعضي از نيايش‌ها، مثل زير را مي آورد كه شخصي مدتي دعا كرد و الله الله گفت و دعايش مستجاب نگشت، در نتيجه نيايش را ترك كرد و حضرت خضرعليه السلام را در خواب ديد:گفت هين از ذكر چون وامانده اي؟ چه پشيماني از آن كش خوانده اي؟گفت لبّيكم نمي آيد جواب زان همي ترسم كه باشم ردِّ بابگفت خضرش كه خدا اين گفت به من كه برو با او بگو اي ممتحنبلكه آن اللهِ تو لبيكِ ماست وان نياز و درد و سوزت پيك ماستني تو را در كار من آورده ام؟ نه كه من مشغول ذكرت كرده ام؟حيله ها و چاره جويي هاي تو پيكِ ما بوده گشاده پاي تودردِ عشقِ تو، كمند لطف ماست زير هر يا ربِّ تو، لبيك هاست«مولوي»صاحب نظري، نيايش به معناي عمومي را به طريق زير توصيف مي كند: نماز، نماز مي گذارند. براي كه؟ براي خدا. نماز گزاردن براي خدا، معني اين كلمه چيست؟ آيا خارج از ما يك لايتناهي وجود دارد؟ آيا اين لايتناهي يك امر پايدار و لايزال است؟[آري]و چون لايتناهي است، ضرورت ذاتي اوست. و اگر شامل مادّه نمي بود به همان جا محدود مي شد و چون لايتناهي است بالضروره ذي شعور است و اگر فاقد شعور مي بود به همان جا پايان مي يافت. در صورتي كه ما نمي توانيم چيزي جز تصوّر موجوديّت به خود نسبت دهيم. آيا اين لايتناهي در ما تصوّر جوهر و ذات را به وجود مي آورد؟ به عبارت ديگر، آيا او همان وجود مطلق نيست كه ما وابسته اوييم؟ در آن حال هم كه يك لايتناهي خارج از ما وجود دارد، آيا يك لايتناهي نيز در خود ما نيست؟اين لايتناهي ها! چه جمع موحش! يكيشان فوق ديگري قرار نمي گيرد؟ آيا لايتناهاي دوم - به اصطلاح - زير دست نخستين نيست؟ آيا آيينه آن، پرتو آن، انعكاس آن و لجه متحدالمركز با يك لجه ديگر نيست؟ آيا اين لايتناهاي ثانوي نيز ذي شعور است؟ آيا فكر مي كند؟ آيا دوست مي دارد؟ آيا مي خواهد؟ اگر هر دو لايتناهي ذي شعورند، پس هر يك از آن دو، اصلي براي خواستن دارد و يك «من» در لايتناهاي بالا هست، همچنان كه يك «من» در لايتناهاي پايين وجود دارد، «منِ» پاييني جان است و «منِ» بالايي خداست.در صفحه 672 چاپ نهم از كتاب بينوايان ويكتور هوگو مي خوانيم:«لايتناهاي پايين را با نيروي تفكر با لايتناهاي بالا در تماس نهادن، نماز ناميده مي شود.»پس از اين جملاتِ گويا، هوگو هم مكتبانِ مترلينگ را مخاطب ساخته و چنين مي گويد:«چيزي را از روح انساني باز نگيريم، حذف بد است، بايد اصلاح كرد و تغيير شكل داد.»آري، نبايد از روح انساني، حسّ گرايش به خدا را حذف كنيم. اگر ما در اصلاح اين حسّ و چگونگي بهره برداري از آن تلاش كنيم، گام مثبتي را در راه نمودار ساختن ايده آل برداشته ايم.منفي گويي خيلي آسان است. واقعيّات را براي مردمِ عادي مشتبه ساختن، احتياج به تلاش فكري زيادي ندارد. عظمت شخصيّت يك متفكّر در آن است كه بياموزد. علم و فلسفه را فرا گيرد و به آن قناعت نورزد كه مطالبي را به طور نسبي مي داند و به آن دلخوش نكند كه شهرت بي اساسي نام او را در كتاب‌ها و مجلّات به رخ مردم بي خبر از علم و فلسفه و عرفان بكشد. بكوشيم براي زندگاني بشري هدفي نشان بدهيم. همگي مساعي خود را در راه اثبات ايده آل به زندگاني بشري به كار بيندازيم.تاريخ طولاني انساني و ملاحظه وضع رواني آن ها، حذف گرايش و نيايش به خدا را جدّاً تكذيب مي كند. آدميان از هر صنف و طبقه اي كه بوده باشند، كاملاً احساس كرده اند كه خور و خواب و شهوتِ چند روزِ گذران، تشنگي رواني آنان را به كمال و ايده آل زندگاني اشباع نمي نمايد.در نامه اي كه مايزر به يكي از دوستان خود نوشته است، مي گويد:«بسيار خوشحالم كه عقيده مرا درباره دعا پرسيده ايد، زيرا كه من در اين موضوع عقيده محكم و ترديد ناپذير دارم. نخست ببينيم واقعيّات در اين موضوع كدامند؟ در پيرامون ما جهان معنوي وجود دارد كه ارتباط بسيار نزديكي با جهان مادّي دارد. از اوّلي يعني جهان معنوي نيرويي فيضان دارد كه دومي يعني عالم مادّه را نگهداري مي كند و اين همان نيرويي است كه روح ما را زنده نگه مي دارد. معنويّات از آن جا برقرار است كه سيّاله اي لاينقطع از اين نيرو در ما وارد مي شود. شدّت اين سيّاله معنوي مدام متغيّر است. درست مانند نيروي غذايي و مادّي كه در بدن ما وارد مي شود، متغيّر است.»اما عقيده ويليام جيمز در كتاب دين و روان[ترجمه انواعي از تجربه هاي ديني]صفحه 157 چنين مي گويد:«اگرچه من نمي توانم عقيده مردم عادي مسيحي را بپذيرم و يا الوهيتي را كه دانشمندان طريقه اسكولاستيك در قرون وسطي دفاع مي كردند قبول كنم. اما خود را جزء فلاسفه ماورءالطبيعه خشن مي دانم. در حقيقت من معتقدم كه در اثر ارتباط با عالم غيب، نيروي جديدي در اين ارتباط حاصل شده و حوادث نويي را باعث مي گردد. دسته فلاسفه ظريف به نظر من بسيار زود تسليم حكمفرمايي طبيعت شده اند؛ اين فلسفه امور طبيعي را دربست و بدون اين كه درباره ارزش آن رسيدگي كند قبول مي نمايد.»مجدداً مؤلف در همان كتاب در صفحه 204 مي گويد:«... آدمي در اين حال حسّ مي كند كه نيرويي وارد بدن او مي شود؛ درست مثل اين كه در آفتاب كه مي نشينيم گرمي آن را احساس مي كنيم. از اين نيرو مي توان به طور مؤثر استفاده كرد. عيناً مانند اين كه از اشعه خورشيد براي آتش زدن قطعه چوبي از ذرّه بين استفاده مي كنيم.»خداوندِ مهربان، با عنايات بي چونش گام هاي ما را به عرفات رسانده است.اين جا عرفات است. آخرين ساعات روز عرفه است. نقطه اي از زمين به نام صحراي عرفات در مقابل ميلياردها كهكشان و ستارگانِ بي حدّ و بي شمار گسترده شده است؛ آفتاب آخرين اشعّه خود را بر كوه ها و تپّه ها و ماهورها و دشت سوزان عرفات مي افشاند. در چنين فضايي صداها و ناله هاي گوناگوني تا دورترين كرات و فضاها طنين مي اندازد. صفحه جام جهان نماي طبيعت، از قيافه هاي مختلفي كه دل‌ها در تپش و دست ها به سوي آسمان دارند عكسبرداري مي كند.بعضي پيشاني از خاك برمي دارند، مرواريدهايي از اقيانوس جان برگونه هايشان.بعضي ديگر به زانو بر زمين مي افتند، بارقه ربوبي در دل‌ها و كلمه بارالها بر لبانشان.گروه ديگر با لباس‌هاي خاك آلود و موهاي ژوليده و چشمان گود رفته، ولي شعله هاي ربّاني در ديدگانشان.بيابان عرفات، هم چون رصدگاهي است كه رو به بي نهايت نصب شده و نيايشگران با دوربين هاي مختلفي، آن بي نهايت را مورد نظاره قرار داده اند.در نقطه اي از اين صحراي ملكوتي، شخصي در دامنه كوهي به حالت نيايش درآمده، دل در ملكوت، دست ها به سوي آسمان، چشم به آفاق بيكران، گاهي تبسّمي از ابتهاج بر لبانش، گاهي دانه هايي از اشك شوق در چشمانش.تمام جهان را به يك سو نهاده، يا به عبارت ديگر تمام جهان هستي را به يكباره و به عنوان يك واحد، پيش چشم و دل گسترده و بي نهايت پاييني را با بي نهايت بالا به واسطه دلِ پاك در تماس نهاده است. اين شخص كه نيايش مي كند كيست؟او فرزند علي بن ابي طالب عليه السلام گوينده اين جمله است كه:«من چيزي را نديدم، مگر اين كه خدا را با آن و پيش از آن و بعد از آن ديدم.»اين شخص، سالك راه حق و حقيقت و عاشق راستينِ وجه الله و رضوان الله و لقاءالله، حسين بن علي عليه السلام است. اين است آن كاروان سالار شهيدان اصول انساني و ارزش‌هاي والاي عالمِ وجود.او در اين نيايش، راه هاي اتّصال به اشعّه ملكوتي را در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، با خدا، با جهان هستي، با همنوع خود) براي بشريّت بيان مي كند. او در اين نيايشِ زيبا به اضافه شكوفايي وصال از عالم اعلاي ربوبي مي گيرد و به اين موجودات كه در عين خاك نشيني مي توانند با عالم پاك از مادّه و مادّيات ارتباط برقرار كنند، تحويل مي دهد. او در عين حال با اين نيايش، منطقي ترين و واقعي ترين رابطه انسان را با خداوند مهربان توضيح مي دهد.آري، اين نيايش كننده، حسين بن علي عليه السلام است.

نيايش امام حسين در صحراي عرفات

يا ابا عبدالله الحسينبِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيممرحوم محدث قمي در مفاتيح آورده است كه: بشر و بشير فرزندان غالب اسدي نقل كرده اند كه: در آخرين ساعات روز عرفه در عرفات در خدمت امام حسين عليه السلام بوديم كه آن حضرت با جمعي از خاندان و فرزندان و شيعيان از چادر بيرون آمدند و با نهايت خضوع و خشوع در طرف چپ كوه ايستادند و روي مبارك را به طرف كعبه گردانيده، دست ها را تا مقابل رو برداشتند و اين دعا را خواندند:(اگر چه بعضي از محدثين بزرگوار، يقين به سند اين نيايش ندارند، ولي طبق اصل معروف كه: دلالته تغني عن السند، گاهي مفهوم و محتواي حديث به قدري با عظمت و مطابق اصول است كه از سند بي نياز و احتياجي به آن، وجود ندارد. بديهي است كه نظير مضامين اين نيايش در عالي ترين درجه حكمت و عرفان اسلامي را جز انبياءِ عظام و ائمه معصومين نمي توانند بيان نمايند).1- اَلْحَمْدُ للهِ الَّذي لَيْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ(سپاس مر خداوندي راست كه هيچ قدرتي نتواند فرمان نافذش را دفع كند و از عطايش جلوگيري نمايد). [5] .آن كدامين قدرت است كه بتواند در برابر قضاي الهي عرض وجود كند، در حالي كه خود جزيي از قضاي الهي است. آن كدامين اراده است! كه بتواند در مقابل اراده خداوندي خود را بنماياند، در صورتي كه وجود آن اراده از نتايج اراده خداوندي است.2- وَ لا كَصُنْعِهِ صُنْعُ صانِعٍ([ستايش خداوندي راست كه]هيچ سازنده اي نتواند مانند صنع كامل او به وجود آورد).چگونه ممكن است مشابه صنعت خداوندِ خلاّق پديد آورد، در صورتي كه هيچ سازنده اي نمي تواند ذرّه اي را از نيستي به عرصه هستي وارد كند و بر همه امكانات و استعدادها و ماهيّت اجزاءِ صنعِ خودِ عالم و بر استفاده از همه آن ها توانا باشد!3- وَ هُوَ الْجَوادُ الْواسِعُ(اوست بخشنده نعمت هاي بيكران).خداوندا، نعمت عظماي نعمت شناسي را نصيب ما فرما، آن گاه از رحمت بيكران ربوبي خود، ما را از آن بينايي برخوردار بفرما كه وابستگي هر نعمتي را به همه اجزاء عالم هستي چه آشكارا و چه پنهان درك نموده، طعم غوطه ور شدن در نِعَم وجود را بچشيم و معناي «وَ أِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ الَّلهِ لا تُحْصوُها» [6] را از اعماق جان دريابيم.4- فَطَرَ اَجْناسَ الْبَدايِعِ وَ اَتْقَنَ بِحِكْمَتِهِ الصَّنايِعَ(ابداع‌كننده همه موجودات بي سابقه هستي، تنظيم كننده همه مصنوعات با حكمت عاليه اش).چه آسان است درك ابداع براي آن انساني كه توفيق تماشا و مطالعه درون خويشتن نصيبش گشته و دريافته است كه هيچ انعكاس پديده و عمل مغزي و رواني دامنه يك پديده و عمل پيشين در درون آدمي نيست و در هر لحظه هر عمل و انعكاس پديده در درون او حقيقتي است نو و شبيه به ابداع است كه معلول يك علّت مادّي سابق در درون نمي باشد. تنها فاعل مي خواهد و انگيزه. انسانِ آگاه با يك دقّت نظر مشرفانه، بهترين نظم و متقن ترين كيفيّت را در عالم آفرينش شهود مي كند. اين نظم و قانونمندي عالم هستي است كه همه علوم متنوع و فلسفه ها را به وسيله مغزهاي متفكّرين به وجود آورده است و هم چنان شكوه و جلال با عظمتي را به نمايشگاه بزرگ وجود بخشيده است كه اگر اشتغالات گوناگون براي تنظيم ضرورت هاي زندگي مجال مي داد و انسان همه عمر را به تماشاي نظم و شكوه اين جهان مي پرداخت، نه تكراري احساس مي كرد و نه اشباعي. گفته شده است:«در دنيا تماشاگهي عظيم وجود دارد كه دريا ناميده مي شود. تماشاگهي با عظمت تر از آن وجود دارد كه آسمان لاجوردين است. تماشاگهي باعظمت تر از اين وجود دارد كه وجدان آدمي است.» [7] .بايد به اين جمله اضافه كرد كه اگر اين تماشا با همكاري همه قواي مغزي و رواني صورت بگيرد، تا ابد امتداد مي يابد.5- لا تَخْفي عَلَيْهِ الطَّلايِعُ وَ لا تَضيعُ عِنْدَهُ الْوَدايِعُ(هر آن چه كه در اين جهان هستي به وجود آيد و پديدار گردد، به آن ذات اقدس پوشيده نماند و هر چيزي كه در نزد او به وديعت نهاده شود، ضايع نگردد).عالم آفرينش كه مستند به قدرت و علم و اختيار خداوندي است، چيزي را از او پوشيده نمي دارد. هر آن چه كه به عنوان حجاب براي پوشش چيزي فرض شود، مخلوق و مورد علم خداوندي است. او محيط بر همه اشياء است و مشرف بر همه ذرّات و روابط مخلوقات با يكديگر. مگر نه اين است كه او خالق همه هستي است و سرنوشت همه آن ها به دست اوست!؟امانت ها هر چه باشد، در نزد او ضايع نشود و تباه نگردد، زيرا نه به حقيقت و ارزش آن ها جاهل است و نه نيازي به آن ها دارد و نه قدرتي ياراي دستبرد به آن ها را دارد.6- جازي كُلِّ صانِعٍ وَ رايِشُ كُلِّ قانِعٍ وَ راحِمُ كُلِّ ضارِعٍ(اوست پاداش‌دهنده هر كس كه عملي انجام دهد و افزاينده و اصلاح كننده هر كسي كه قناعت ورزد و اوست كه به حال هر زاري كننده اي ترحّم نمايد).حكمت بالغه خداوندي در نظام وجود چنين است كه هيچ عملي بي پاداش نماند و هيچ مقدّمه اي بدون نتيجه گام به عرصه وجود نگذارد. اين است آن اصل اساسي كه همه كتب آسماني به آن هشدار مي دهند و همه عقول و فرهنگ‌هاي متنوّع و پيشرو اقوام و مللِ بيدار به جريان آن در نظم هستي اعتراف مي نمايند. او خداوندي است كه قناعت پيشه گان را از فقر و اختلال معيشت نجات مي دهد و ترحّم و عنايت خود را شامل حال ناله و تضرّع‌كنندگان مي فرمايد.7- وَ مُنْزِلُ اْلمَنافِعِ وَ اْلكِتابِ الْجامِعِ بِالنّوُرِ السَّاطِعِ(نازل كننده منافع و كتاب جامع «قرآن» با نوري درخشان).اوست ايجاد كننده منافع و هر آن چه كه به حال بشري سودمند باشد. هم او است كه قرآن مجيد را براي هدايت مردم و بيرون آوردن آنان از تاريكي هاي جهالت و تيره روزي ها و قرار دادن آنان به معرض تابش انوار هدايت فرستاد، كتابي كه بيان كننده دردهاي بشري و درمان آن ها است و روشنگر راه هاي رشد و كمال، نجات بخشِ انسان ها از زندان هاي مادّه و مادّيات، بال و پردهنده براي پرواز به عالم ملكوت و آگاهي بخشِ هر انسانِ آگاهي طلب.8- وَ هُوَ لِلدَّعَواتِ سامِعٌ وَ لِلْكُرُباتِ دافِعٌ وَ لِلدَّرَجاتَِ رافِعٌ وَ لِلْجَبابِرَةِ قامِعٌ(اوست شنونده نيايش‌ها و دفع‌كننده مشقّت ها و اعتلا دهنده درجه ها و نابود كننده ريشه هاي جبّاران. خداوندي كه امواج دعاهاي سرنكشيده براي او معلوم است، چه رسد به اين كه درياي درون به تموّج درآيد و از دهان سربكشد و راهي پيشگاه الهي گردد).خداي من:هم رازِ دلِ نگفته داني هم نامه نانوشته خواني«نظامي گنجوي»زمزمه ضعيفِ گوشه نشينانِ عميق‌ترين درّه هاي اين كره خاكي همان گونه برمي خيزد و سر به بارگاهت مي كشد كه فرياد صعودكنندگان بر مرتفع‌ترين قله هاي كيهان بزرگ.خداوندا، تويي برطرف كننده مصائب و ناگواري ها و بخشنده صبر و تحمّل در هنگام هجوم سخت ترين بلاها و مشقّت ها.پروردگار من، اي ترفيع‌دهنده درجاتِ پويندگانِ راه حق وحقيقت.اي سرمه كش بلندبينان در باز كنِ درون نشيناناي عقلِ مرا كفايت از تو جستن ز من و هدايت از تو«نظامي گنجوي»دست ما ناتوانانِ گلاويز با مادّه و مادّيات را با توانايي مطلق خود بگير و در حركت به سوي هدف اعلاي حيات، ما را ياري فرما. اي خداوندِ واحد قهّار، وجود جبّارانِ خودكامه را در صفحه روزگار از ريشه برانداز. تو خود مي داني كه ظلم و تجاوزِ اين نابكارانِ از خدا بي خبر، چه پرده هاي تاريك بر روي اصول و ارزش‌هاي والاي انساني مي كشد و انسان ها را از بهره برداري از آن نعمت كمال‌بخش الهي محروم مي سازد. اين ستم پيشه گان هستند كه صفحات سفيد تاريخ را با شمشير خود رنگين مي سازند و آن گاه درجه قهرماني بر دوش خود نصب مي كنند. روزها و ماه ها و سال‌ها و قرن ها، هم چنان يكي پس از ديگري از راه مي رسند و به گذشته مي خزند، در حالي كه در اثر كشتارها تا مدت ها، بوي لاشه هاي انباشته روي هم و خون هاي ريخته شده در ميدان هاي جنگ، حتي در كوچه ها و پس كوچه ها و بيغوله ها كه ناتوانان براي نجات دادن زندگي خود از دست خون آشامان به آن جا پناه برده اند، هم چنان مشام فرشتگان ملكوتي و بندگانِ وارسته تو را آزار مي دهد و چهره نوراني حيات را براي آنان تيره و تار مي سازد.پروردگارا، تا آن جا كه حكمت ربّاني تو اقتضا كند، با عطوفت و رحمت واسعه خود كه بر همه هستي گسترده است، جان هاي پليد و آلوده اين بيماران خودپرست را از مهلكه اي كه در آن افتاده اند، نجات بده. و آنان كه در اين مهلكه با شكست نهايي روبرو گشته اند و درون آنان را كه از شيريني عطوفت و مهر و محبّت آدميان تهي گشته و با زهرهاي كينه و عداوت به بني نوع بشر مالامال شده است، به آتش فراقت بسوزان.اي منتقمِ حقيقي، اي دادگر مطلق و اي داوري كه خود شاهد ظلمِ ظالمان و تجاوزِ تجاوزگران هستي، انتقام مظلومانِ مستضعف را از آن ستمكاران خون آشام بگير و بر دل‌هاي رنج‌ديدگاني كه از آتش ظالمان شعله ور است، آبي از درياي رحمتت بپاش و با نسيم مهر خداوندي ات، ارواح آن دلسوختگان را بنواز.9- فَلا اِلهَ غَيْرُهُ وَ لا شَيْي ءَ يَعْدِلُهُ وَ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْي ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ اللَّطيفُ الْخَبيرُ وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْي ءٍ قَديرٌ(خدايي جز او نيست و هيچ چيزي معادل و همانند او نمي باشد. و اوست شنونده همه صداها و بيننده همه اشياء و لطيف و آگاه از همه واقعيّات و توانا بر همه اشياء).خداوندا، به هر چيز و به هر كجا كه مي نگريم و هر حقيقتي را كه در مغز ما انسان ها مطابق اصول هستي پديدار مي گردد، چنان نظم و انسجامي در آن ها مي بينيم كه وحدت حكمت و اراده و صانع آن ها را شهود مي نماييم. اين كه مي گوييم:هر گياهي كه از زمين رويد وحده لاشريك له گويداحساسي بي اساس نيست، بلكه بر شهود مستقيمِ وحدت فعل و فاعل هستي ارتباط دارد كه بدون آن، هيچ‌گونه جهان بيني و مكتب فلسفي منظم، قابل قبول نمي باشد. ديگر اين كه فرض وجود خدايي ديگر مانند او، بدان جهت كه هر يك تعيّن خاص خود را دارد، همديگر را محدود مي كنند. بديهي است كه محدوديت وجودي با مطلق و بي نهايت بودن كه مختص ذاتي خداست، سازگاري ندارد.با فرض قدرت و علم نامتناهي خداوندي، هيچ چيزي بيرون از حيطه آگاهي و دانايي او نتواند بود، زيرا چنين تخيّلي مستلزم پندار نفي خداوندي است كه نه با حكم عقل مي سازد و نه با دريافت سالم.10- اَللَّهُمَّ اِنّي اَرْغَبُ اِلَيْكَ وَ اَشْهَدُ بِالرُّبوُبِيَّةِ لَكَ مُقِراًّ بِاَنَّكَ رَبّي وَ اِلَيْكَ مَرَدّي(خداي من، اشتياق به شهود جمال و جلالت دارم و به خداونديِ تو شهادت داده و به ربوبيّت تو اقرار مي كنم و اعتراف به رجوع به سوي تو مي نمايم).آن كس كه اشتياق به ديدار تو در نهادش نيست، از هستيِ خود بهره اي نخواهد برد. آن كس كه ميل كشش به بارگاه تو ندارد، هيچ حقيقتي نتواند او را به خود جذب نمايد.جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد«حافظ»ندهي اگر به او دل به چه آرميده باشي نگزيني اَر غم او چه غمي گزيده باشينظري نهان بيفكن مگرش عيان ببيني گَرَش از جهان نبيني به جهان چه ديده باشي«ملا محسن فيض كاشاني»من از ته دل به خداوند يكتا و بي نياز مطلق شهادت مي دهم. در اين شهادت همه ادراكات و مشاعرم يكديگر را ياري مي نمايند. هم چنان به دوام فيض تو، اي فيّاض مطلق اقرار مي نمايم، زيرا مي دانم حتي يك لحظه انقطاع فيض ربوبي تو، عالم هستي را رهسپار نيستي مي نمايد، به طوري كه حتي ذرّه اي از گرد آن در صفحه وجود نخواهد ماند، چه رسد به اين كه موجودي فقير و ناتوان كه با دمي ناچيز از خزان قهر تو معدوم مي گردد و خبري از هستي اش نمي ماند. بازگشت نهايي به سوي تو و طومار سرنوشت نهاييِ همه آدميان در پيشگاه تو گشاده خواهد گشت.جريان قانوني حيات ما، «أِنَّا لله وَ أِنَّا أِلَيْهِ راجِعُونْ» (ما همه از آنِ خدا و به سوي او باز مي گرديم) است. مگر نه اين است كه آن چه از بالا شروع شده است در پايين پايان نمي يابد؟11- اِبْتَدَاْتَني بِنِعْمَتِكَ قَبْلَ اَنْ اَكوُنَ شَيْئاً مَذْكوُراً وَ خَلَقْتَني مِنَ التُّرابِ ثُمَّ اَسْكَنْتَنيِ اْلاَصْلابَ امِنًا لِرَيْبِ الْمَنوُنِ وَ اخْتِلافِ الدُّهوُرِ وَ السِّنينَ فَلَمْ اَزَلْ ظاعِنًا مِنْ صُلْبٍ اِلي رَحِمٍ في تَقادُمٍ مِنَ اْلاَيَّامِ الْماضِيَةِ وَ الْقُروُنِ الْخالِيَةِ(بارالها، از نعمت هاي بي چون تو بود كه خلعت هستي پس از نيستي به من عطا فرمودي، مرا از خاك آفريدي و سپس در منزلگه صلب پدرانم قرار دادي. مراحل نخستين وجودم در عرصه طبيعت در امن و امان از حوادثي كه مانع از ادامه وجودم بود، در مجراي تحولات روزگاران و گذشت ساليان، سپري مي گشت. هم چنان اين حركت وجودي از اصلاب پدران به ارحام مادران با پيشرفت ايّام گذشته و قرون و اعصارِ از بين رفته ادامه پيدا كرد[تا چشم به اين دنيا گشودم.])هر نعمتي كه گسترده و از حيطه اختيار انسان ها دورتر باشد، عظمت و ارزش آن نعمت مخفي تر مي گردد. نعمت هوا براي تنفّس، نعمت نور آفتاب براي موجودات كره خاكي از ابعاد گوناگون، براي اكثريت قريب به اتفاق مردم مورد توجه نيست. در عين حال، اين حقايق حياتي ترين عوامل بقاي انسان و ديگر جانداران و روييدني ها و غيرذلك مي باشد.آري، تو قدر آب چه داني كه در كنار فراتي [8] .اي كاش امكان داشت كه نوع بشر پيش از ورود به اقليم وجود، نيستي را درك مي كرد و آن گاه معني و نعمت وجود را درمي يافت كه:هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را«حافظ»چرا معني و نعمت هستي براي آن ناآگاهانِ نابخرد، ابهام انگيز است؟ براي اين كه زندگي آنان به بطالت مي گذرد و تلاش و تكاپو براي آنان ارزشي ندارد و مي خواهند زندگي را مانند يك ليوان شربت بسيار گوارا به حلقومشان بريزند. اينان كساني هستند كه محور ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها را نفس خويشتن مي دانند. آنان خود محوراني هستند كه به جهت هدف تلقّي كردن خويشتن و وسيله تلقّي كردن ديگران، نعمت هستي را مختل ساخته اند، لذا هرگز به درك و دريافت عظمت اين نعمت الهي توفيق نخواهند يافت. كاش اين بينوايان لحظاتي به خود مي آمدند و به جاي زندگي در يك هستيِ تخيّليِ بي اساس، در حيات معقول كه از هستيِ حقيقي شكوفا مي گردد، غوطه ور مي گشتند.چه بايد كرد كه اكثريت ما انسان ها، حيات را قرباني وسايل حيات مي كنيم، به جاي آن كه از آب حيات حقيقي سيراب شويم؛ با دويدن در سرابِ آب‌نماي كف‌هاي ناپايدارِ زندگي حيواني، از چشيدن نعمت هستي محروم مي مانيم!آري عزيزان، براي ما قربانيانِ وسايل حيات:دنيا چو حباب است ولكن چه حباب نه بر سر آب بلكه بر روي سرابآن هم چه سرابي كه ببينند به خواب آن خواب چه خواب، خواب بدمست خراب«منسوب به بينوا بدخشاني»بياييد لحظاتي چند، مغز و دل و جان را از اوهام بي اساسِ علم نما و خواسته ها و تمايلات حيات طبيعي حيواني تصفيه كنيم، حتي تا آن جا كه بتوانيم «منِ» خويشتن را هم از ديدگاه دروني خود بركنار كنيم و جهان هستي را با وحدتي شگفت انگيز كه دارد براي تماشا برنهيم. در اين لحظات است كه شكوه و جمال و جلال هستي، ما را چنان در جاذبه ملكوتي خود فرو خواهد برد كه ارواح ما براي پرواز از قفس كالبد بدن، با شديدترين هيجان به حركت درخواهد آمد. چرا؟ براي اين كه هستي؛ نقاب از چهره برداشته و لحظاتي خود را به ما نشان داده است.درا ين حالت، اگر اين آگاهي هم براي ما دست بدهد كه ما در اين هستي با شكوه و جمال و جلال، نقطه اي بسيار پرمعني و زيبا را اشغال كرده ايم، لطف و عظمت ابديت را دريافت خواهيم كرد.12- لَمْ تُخْرِجْني لِرَاْفَتِكَ بي وَ لُطْفِكَ لي وَ اِحْسانِكَ اِلَيَّ في دَوْلَةِ اَئِمَّةِ الْكُفْرِ الَّذينَ نَقَضُوا عَهْدَكَ وَ كَذَّبوُا رُسُلَكَ لكِنَّكَ أَخْرَجْتَني لِلَّذي سَبَقَ لي مِنَ الْهُديَ الَّذي لَهُ يَسَّرْتَني وَ فيهِ اَنْشاْتَني(مهربان خداوندا، در اعطاي نعمت وجود، با لطف و احساني كه بر من فرمودي، آغاز زندگي ام را در اين نشئه طبيعت در زمان ظلماني دولتِ حكمرانانِ كفر كه پيمان تو را شكستند و رسولان تو را تكذيب نمودند، قرار ندادي، بلكه مرا در زماني وارد زندگي در اين دنيا نمودي تا توفيق آن هدايت را دريابم كه در مشيّت سابقه تو براي من مقرّر و مرا براي رسيدن به آن آماده فرمودي و در دوران نوراني اسلام پرورشم دادي).بارالها،[چگونه توانم شكر نعمت هاي تو را به جاي بياورم،]در حالي كه از آغاز وجودم در اين دنيا در نعمت غوطه ورم نمودي. در آن دوران، صدها هزار انسان مي توانستند از طلوع خورشيد اسلام به وسيله بعثت محمد مصطفي صلي الله عليه وآله وسلم در حدّ اعلي برخوردار شوند و در بنيان گذاري مكتب تكاملي كه خداوند به آنان ارزاني فرموده بود شركت نمايند.با اين كه تولّد در آن زمان مبارك، يك پديده قانوني مربوط به نظم آفرينش بوده است، ولي از آن جهت كه همين پديده از ديدگاه حسين بن علي عليه السلام از عوامل لطف و توفيق الهي براي حركت در جاده مستقيم تكامل محسوب مي گردد، لذا جاي تذكر و شكرگزاري به خداوند متعال مي باشد.بديهي است كه اين امتياز تكويني مانند ديگر امتيازاتي كه در جملات بعدي خواهيم ديد، باعث هيچ‌گونه اجباري در اداي تكاليف و ايفاي حقوق نمي باشد. تاريخ نشان داد كه اين سرور آزادگان و اين پيشتاز شهداي راه اصول و ارزش‌هاي انساني حتي يك لحظه از زندگاني خود را در خارج از مسير انجام تكاليف و ايفاي حقوق سپري نكرد، بلكه همان گونه كه تمامي تواريخ اقوام و ملل اثبات مي كند، جان شريف خود را در دفاع از ستم ديدگان بشريّت و حمايت از ارزش‌هاي والاي انساني با شديدترين مصائب از دست داد.13- وَ مِنْ قَبْلِ ذلِكَ رَؤُفْتَ بي بِجَميلِ صُنْعِكَ وَ سَوابِغِ نِعَمِكَ فَابْتَدَعْتَ خَلْقي مِنْ مَنِيٍّ يُمْني وَ اَسْكَنْتَني في ظُلُماتٍ ثَلاثٍ بَيْنَ لَحْمٍ وَ دَمٍ وَ جِلْدٍ لَمْ تُشْهِدْني خَلْقي وَ لَمْ تَجْعَلْ اِلَيَّ شَيْئاً مِنْ اَمْري(پاك پروردگارا، پيش از آن كه چشم به اين دنيا باز كنم، مرا به وسيله صنع زيبا ونعمت هاي فراوانت مورد محبّت قرار دادي. ابتداي آفرينشم را در مجراي طبيعت از قطرات مني ابداع فرمودي و در نهانگاه سه گانه گوشت و خون و پوست جنيني[براي مدّتي محدود]ساكنم نمودي. خداوندا، مرا به خلقتم گواه نفرمودي و در قرار دادن در نظم سلسله وجودم، اختياري به من ندادي).اكثر آدميان به جهت محدوديتِ ديدگاه و حقارت اميال و خواسته هايشان، تنها آن اشياء را نعمت مي دانند كه براي آنان لذايذي را جلب و يا ناگواري هايي را از آنان دفع نمايد. اين كوته نظري ناشي از آن است كه انسان ها نمي خواهند با وسعت بخشيدن به ديدگاه و تصعيد اميال و خواسته هاي طبيعي خود، با عظمتِ وجوديِ خود آشنا شوند. اگر از اين كوته فكري نجات پيدا مي كردند، بدون ترديد همه كائنات را در عرصه هستي كه خود جزيي از آن ها هستند و در وصول به موقعيتي كه در اين زندگاني به دست آورده اند تأثير داشته است، نعمت هاي خداوندي تلقّي مي نمودند.آدمي در آن زمان، معناي عبور از موقعيت قطره هاي مني (نطفه) را درك مي كند كه اين حقيقت را درمي يابد كه حتي كوچك ترين:قطره اي كز جويباري مي رود از پي انجام كاري مي رود«پروين اعتصامي»چه رسد به ذرّات نطفه آدمي كه از منزلگاه هاي نخستين وجودِ او محسوب مي گردد. همان منزلگاهي كه سرآغاز حركت تكاملي بشر از آن جا شروع مي شود و با دو نيروي عقل و قلب و به كمك انبياي الهي و ديگر پيشوايان فوق طبيعت تا قرار گرفتن در شعاع جاذبيّت الهي به حركت خود ادامه مي دهد.حكيما، داورا، كدامين لطف و نعمت با عظمت تر از آن را مي توان تصور كرد كه در بخشيدن نعمت وجود و فيض عظيم عبوديت و قرار دادن در مسير حركت به بارگاه كبريايي اَت، آگاهي از جريان قانون زندگي در اين دنيا و اختيار در پذيرش آن را به ما ندادي كه از دشواري و سنگلاخ بودن راه زندگي بهراسيم و از ورود به اين دنيا امتناع بورزيم. [9] .14- ثُمَّ اَخْرَجْتَني لِلَّذي سَبَقَ لي مِنَ الْهُدي اِليَ الدُّنْيا تامًّا سَوِيًّا وَ حَفِظْتَني فِي الْمَهْدِ طِفْلاً صَبِيًّا وَ رَزَقْتَني مِنَ الْغِذاءِ لَبَنًا مَرِيًّا وَ عَطَفْتَ عَلَيَّ قُلوُبَ الْحَواضِنِ وَ كَفَّلْتَنيِ اْلاُمَّهاتِ الرَّواحِمَ وَ كَلَاْتَني مِنْ طَوارِقِ الْجانِّ وَ سَلَّمْتَني مِنَ الزِّيادَةِ وَ النُّقْصانِ فَتَعالَيْتَ يا رَحيمُ يا رَحْمنُ(سپس اي آفريننده مهربان من، مرا از نهانخانه رحم مادر در مجراي مشيت سابقه از هدايت، به اين دنيا بيرون آوردي با آفرينش كامل و زيبا. آن گاه در گهواره با حفظ و حراست تو، دوران كودكي را سپري نمودم و از شيرِ گواراي مادرم، غذا عنايتم كردي. از عواطف دل‌هاي پرستاران و دايه ها بهره ورم ساختي. مادران مهربان را براي كفالتم وادار نمودي و از آسيب اجنّه و شياطين محفوظم داشتي و از هرگونه زيادي و نقص مصونم فرمودي. رحمن و رحيما، در هر حال بلندترين مقام وجود از آنِ توست).در جريان قانون هستي، گذارم به نهان خانه ارحام افتاد و براي وصول به هدايت به پيشگاه تو كه مقصد اعلاي حركت به اين دنيا بود، با خلقت كامل گام به اين گذرگاه نهادم. همان گونه كه قانونِ باعظمتِ خلقت، شيري بس گوارا در پستان مادرم آماده مي كرد، گهواره اي هم با دست مادر و پدر تهيه مي شد كه با حركت دادن آن، به خواب شيرين بروم.خداوندا، چگونه سپاس لبخندها و نگاه هاي مادر و ديگر دايه ها و پرستاران را كه ريشه هاي احساسات عالي و عواطف و محبت را در دل من آبياري مي كرد، به جاي بياورم، در صورتي كه سپاس، وسيله قدرداني از آن لبخندها و نگاه ها و ديگر نمودهاي عواطف است كه دل و جان مرا براي حياتِ بامعني آماده نموده كه خود نعمت بزرگي است. خدايا، زندگي مرا از ميان سنگلاخ‌ها و راه هاي پرفراز و نشيبِ عالم طبيعت و از جنگل حوادثِ ويران گر و موجودات زيان بار عبور دادي تا توانستم بدون اختلال در نظم وجودم به حياتم ادامه بدهم. دادگرا، هر چه در آغاز و حركت و تحولات قانوني حياتم مي نگرم، جز آثار عظمت و حكمت و فياضيت مقام اعلاي ربوبي تو، چيزي نمي بينم. مي خواهم سپاس اين همه الطاف و مراحم رباني تو را به جا بياورم، اما از احساس ناتواني، غباري از شرم سراسر درونم را احاطه مي نمايد و در اين حال اگر كلمه اي براي شكرگزاري بر زبانم بياورم، همان كلمه، بي درنگ در مقابل احساس خجلت دروني ام، هم چون پرنده اي ظريف و زيبا، بال براي پرواز مي گشايد و راه خود را پيش مي گيرد.15- حَتّي اِذَا اسْتَهْلَلْتُ ناطِقًا بِالْكَلامِ(تا آن گاه كه زبان براي سخن گفتن آغاز كردم).حروفِ گسيخته، گاه و بيگاه از دهان كوچكم بيرون مي جست، امواجي از عواطف و احساسات پاك را كه از نغمه اصلي وجود، سرمي كشيد، به وجود مي آورد و فضاي آشيانه ام را با نكهت بهشتي عطرآگين مي ساخت. تدريجاً و با افاضه قدرت بيشتر براي توضيح خواسته ها و اميال دروني ام، توانايي تركيب حروف را براي آشكار ساختنِ مقاصدِ كودكانه ابتدايي ام به وسيله الفاظ، عنايتم فرمودي. از اين مرحله، ارتباط من و استعدادها و نيازهاي زندگي ام با طبيعت و انسان هاي پيرامونم آغاز گشت. هر چه زندگاني ام پيش مي رفت، هم از آن نعمت ها كه براي به فعليت رسيدن استعدادهاي گوناگونم عطا فرمودي برخوردار مي شدم و هم از آن الطاف بي پايان تو كه براي بهره وري از استعدادهاي شكفته، نصيبم مي ساختي.16- اَتْمَمْتَ عَلَيَّ سَوابِغَ اْلاِنْعامِ وَ رَبَّيْتَني زايِدًا في كُلِّ عامٍ حَتّي اِذَا اكْتَمَلَتْ فِطْرَتي وَاعْتَدَلَتْ مِرَّتي اَوْجَبْتَ عَلَيَّ حُجَّتَكَ بِاَنْ اَلْهَمْتَني مَعْرِفَتَكَ وَ رَوَّعْتَني بِعَجآئِبِ‌حِكْمَتِكَ وَ اَيْقَظْتَني لِما ذَرَاْتَ في سَمآئِكَ وَ اَرْضِكَ مِنْ بَدايِعِ خَلْقِكَ وَ نَبَّهْتَني لِشُكْرِكَ وَ ذِكْرِكَ وَ اَوْجَبْتَ عَلَيَّ طاعَتَكَ وَ عِبادَتَكَ وَ فَهَّمْتَني ما جآءَتْ بِهِ رُسُلُكَ وَ يَسَّرْتَ لي تَقَبُّلَ مَرْضاتِكَ وَ مَنَنْتَ عَلَيَّ في جَميعِ ذلِكَ بِعَوْنِكَ وَ لُطْفِكَ(افاضاتِ ربّاني تو اي فيّاض مطلق، هم چنان ادامه داشت تا خلقت اصلي ام تكميل و نيروهاي جسم و جانم اعتدال خود را يافت. از اين هنگام بود كه براي انتخاب طرق «حيات طيبه»[حيات معقول قابل استناد به مقام ربوبي تو]، با دليل و حجت روشنگر، الزامم فرمودي تا در كج‌راهه هاي هوي و هوس و ناداني هاي ظلماني، سر در گم نگردم و معرفت خود را به من الهام و با مشاهده حكمت هاي خويش مرا شگفت زده و مدهوشم فرمودي و به احساس مخلوقات با عظمتي كه در آسمان و زمين به وجود آورده اي وادارم ساختي. با اين آمادگي ها و توانايي ها كه عقل از دركش عاجز و زبان از بيانش قاصر است، به لزوم سپاس و ذكر مقام اقدست، آگاهم فرمودي).اي خداي عزيزم، تويي كه براي نايل ساختن من به هدف اعلاي زندگاني ام، اطاعت و عبادت را براي من مقرّر ساختي و آن چه را كه پيامبرانِ تو براي تكامل ما آورده اند، تفهيم نموده و پذيرش عوامل رضايت را تسهيل فرمودي. آيا به راستي، اين ذكر و سپاس و اطاعت و عبادت و حتي اين دريافت از وجود و صفات اقدس ربوبي، ساخته اين خاك بي مقدار و اين مادّه ناچيز و طبيعت ناتوان ما است؟! سوگند به خدا، نه.دمدمه اين ناي از دم هاي اوست هاي و هوي روح از هيهاي اوستليك داند هر كه او را منظر است كاين فغان اين سري هم زان سر استيارب اين بخشش نه حدّ كار ماست لطف تو لطف خفي را خود سزاستدست گير از دستِ ما، ما را بخر پرده را بردار و پرده ما مَدَرباز خر ما را از اين نفس پليد كاردش تا استخوان ما رسيداز چو ما بيچارگان اين بندِ سخت كه گشايد جز تو اي سلطان بختاين چنين قفل گران را اي ودود كه تواند جز كه فضلِ تو گشودما ز خود سوي تو گردانيم سر چون تو از مايي به ما نزديك تربا چنين نزديكئي دوريم دور در چنين تاريكئي بفرست نوراين دعا هم بخشش و تعليم توست ورنه در گلخن گلستان از چه رست!در ميانِ خون و روده فهم و عقل! جز ز اكرام تو نتوان كرد نقلاز دوپاره پيه اين نورِ روان موج نورش مي رود بر آسمانگوشت پاره كه زبان آمد ازو مي رود سيلاب حكمت جوبه جواي دعا از تو اجابت هم ز تو ايمني از تو مهابت هم ز تو«مولوي»17- ثُمَّ اِذْ خَلَقْتَني مِنْ خَيْرِ الثَّري لَمْ تَرْضَ لي يا اِلهي نِعْمَةً دوُنَ اُخْري وَ رَزَقْتَني مِنْ اَنْواعِ الْمَعاشِ وَ صُنوُفِ الرِّياشِ بِمَنِّكَ الْعَظيمِ اْلاَعْظَمِ عَلَيَّ وَ اِحْسانِكَ الْقَديمِ اِلَيَّ حَتَّي اِذا اَتْمَمْتَ عَلَيَّ جَميعَ النِّعَمِ وَ صَرَفْتَ عَنّي كُلَّ النِّقَمِ لَمْ يَمْنَعْكَ جَهْلي وَ جُرْاَتي عَلَيْكْ اَنْ دَلَلْتَني اِلي ما يُقَرِّبُني اِلَيْكَ وَ وَفَّقْتَني لِما يُزْلِفُني لَدَيْكَ فَاِنْ دَعَوْتُكَ اَجَبْتَني وَ اِنْ سَئَلْتُكَ اَعْطَيْتَني وَ اِنْ اَطَعْتُكَ شَكَرْتَني وَ اِنْ شَكَرْتُكَ زِدْتَني كُلُّ ذلِكَ اِكْمالٌ لِاَنْعُمِكَ عَلَيَّ وَ اِحْسانِكَ أِلَيَّ(سپس اي يگانه خالقِ احسانگر من، كفايت به آن نفرمودي كه مرا از بهترين خاك آفريدي، بلكه در طول هستي من، نعمت ها انعامم فرمودي و با منّت بزرگ و بزرگترت و با احسان اعظم و قديمت، با بي نيازي مطلق خود، فوق سودجويي ها و معامله گري هاي نيازمندانه، از معيشتِ گونه گون و اصناف وسايل و ابزار زندگي در روي زمين برخوردارم ساختي، تا آن گاه كه همه نعمت ها را براي من اتمام نموده و هر گونه ناگواري ها را از من برگردانيدي).مهربان خداوندا، آن همه جهل و جرأتي كه از روي ناداني به تو روا داشتم، از آن چه كه مرا به پيشگاهت نزديك نمايد، جلوگيري نكرد و از حضور در بارگاه تقرب به تو، مانع نگشت، بلكه هرگاه تو را خواندم اجابتم كردي. مسألت نمودم، عطايم فرمودي. اطاعتت كردم، پاداشم دادي. شكرگزاري كردم، بر كرامتت افزودي. همه اين ها از روي اكمال نعمت ها و احسان خداونديِ تو براي من است.18- فَسُبْحانَكَ سُبْحانَكَ مِنْ مُبْدِي ءٍ مُعيدٍ حَميدٍ مَجيدٍ وَ تَقَدَّسَتْ اَسْماؤُكَ وَعَظُمَتْ الاءُكَ فَاَيُّ نِعَمِكَ يا اِلهي اُحْصي عَدَدًا وَ ذِكْرًا اَمْ اَيُّ عَطاياكَ اَقْوَمُ بِها شُكْرًا وَ هِيَ يا رَبِّ اَكْثَرُ مِنْ اَنْ يُحْصِيَهَا الْعادّوُنَ اَوْ يَبْلُغَ عِلْمًا بِهَا الْحافِظوُنَ(پاكا، منزّه پروردگارا، تويي به وجودآورنده كائنات و برگرداننده آن ها پس از برچيده شدن از عرصه هستي. ذات و صفاتت شايسته حمد و ثنا و مجد و عظمتت فوق تصور ما. نام هايت مقدّس و نعمت هايت بزرگ. حال، بارالها كدامين نعمت هايت را به شمارش و بيان درآورم، يا به سپاس‌گوييِ كدامين عطاهاي تو قيام كنم، با اين كه آن نعمت ها و عطاها بيش از آن است كه شمارندگان از عهده محاسبه آن ها برآيند و حافظان، توانايي علم به آن ها را داشته باشند).با اين حال، كه نعمت ها و الطاف خداوندي، ما بندگان را از هر سو در برگرفته و ما را در خود غوطه ور ساخته است، توجهي به عظمت و ضرورت ارتباط آن ها با ابعاد مادّي و معنوي خود نداريم. چنين بي خيالي و مسامحه از ما بردگان خوروخواب و خشم و شهوت و طرب و عيش و عشرت هيچ بعيد نيست و اين چشم پوشي از الطاف عاليه ربّاني از مثل ما كه از دو قلمرو ملكوت آفاق و انفس جز لذايذ حيواني چيزي را نمي بينيم و نمي خواهيم، شگفت آور نيست. تا معناي با عظمت عالم هستي و تا حقيقت گوهر انساني كه در درون ما و عالي ترين ميوه و محصول كارگاه بزرگ وجود است، براي ما دريافت نشده است، اگر همه كائنات و چند برابر آن را با يك زندگي ابدي در اختيار ما بگذارند، باز به قول مولوي، ما گاوان علف‌خوار كه ضمناً افعي يكديگر هم هستيم، نه نعمتي خواهيم شناخت و نه استفاده از آن ها را وسيله حركتِ تكاملي خود قرار خواهيم داد، زيرا ما علف مي خواهيم و نيش زدن به ديگران.بياييد سخني هم فوق اين همه سروصداها و آوازهاي بي سروته بشنويم. اين سخنِ خداي ما است:أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ أِنْ هُمْ أِلاَّ كَاْلاَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبيلاً [10] .«آيا گمان مي كني اكثريت آنان مي شنوند يا تعقل مي كنند. آنان جز حيوانات چيزي ديگر نيستند، بلكه آنان گمراه تر از جانورانند.»از يك بنده خدا هم بشنويد:اي بسا كس رفته تا شام و عراق او نديده هيچ جز كفر و نفاقوي بسا كس رفته تا هند و هري او نديده جز مگر بيع و شريوي بسا كس رفته تركستان و چين او نديده هيچ جز مكر و كمينطالب هر چيز اي يار رشيد جز همان چيزي كه مي جويد نديدچون ندارد مدركي جز رنگ و بو جمله اقليم ها را گو بجوگاو در بغداد آيد ناگهان بگذرد از اين سران تا آن سراناز همه عيش و خوشي ها و مزه او نبيند غير پوست خربزهكه بُوَد افتاده در ره يا حشيش لايق سيران گاوي يا خريشخشك بر ميخ طبيعت چون قديد بسته اسباب و جانش لايزيدوان فضاي خرق اسباب و علل هست ارض الله اي صدر اجلهر زمان مبدل شود چون نقش جان نو به نو بيند جهاني در عيانگر بُوَد فردوس و انهار بهشت چون فسرده يك صفت شد گشت زشت19- ثُمَّ ما صَرَفْتَ وَ دَرَاْتَ عَنّي اَللَّهُمَّ مِنَ الضُّرِّ وَ الضَّرَّاءِ اَكْثَرُ مِمَّا ظَهَرَ لي مِنَ الْعافِيَةِ وَالسَّرَّاءِ وَ اَنَا اَشْهَدُ يا اِلهي بِحَقيقَةِ ايماني وَ عَقْدِ عَزَماتِ يَقيني وَ خالِصِ صَريحِ تَوْحيدي وَ باطِنِ مَكْنوُنِ ضَميري وَ عَلايِقِ مَجاري نوُرِ بَصَري وَ اَساريرِ صَفْحَةِ جَبيني وَ خُرْقِ مَسارِبِ نَفْسي وَ خَذاريفِ مارِنِ عِرْنيني وَ مَسارِبِ سِماخِ سَمْعي وَ ما ضُمَّتْ وَ اَطْبَقَتْ عَلَيْهِ شَفَتايَ وَ حَرَكاتِ لَفْظِ لِساني وَ مَغْرَزِحَنَكِ فَمي وَ فَكّي وَ مَنابِتِ اَضْراسي وَ مَساعِ مَطْعَمي وَ مَشْرَبي وَ حِمالَةِ اُمِّ رَاْسي وَ بَلوُعِ فارِغِ حَبايِلِ عُنُقي وَ مَا اشْتَمَلَ عَلَيْهِ تاموُرُ صَدْري وَ حَمايِلِ حَبْلِ وَتيني وَ نِياطِ حِجابِ قَلْبي وَ اَفْلاذِ حَواشي كَبِدي وَ ما حَوَتْهُ شَراسيفُ اَضْلاعي وَ حِقاقُ مَفاصِلي وَ قَبْضُ عَوامِلي وَ اَطْرافُ اَنامِلي وَلَحْمي وَ دَمي وَ شَعْري وَ بَشَري وَ عَصَبي وَ قَصَبي وَ عِظامي وَ مُخّي وَ عُروُقي وَجَميعُ جَوارِحي وَ مَا انْتَسَجَ عَلي ذلِكَ اَيَّامَ رِضاعي وَ ما اَقَلَّتِ اْلاَرْضُ مِنّي وَنَوْمي وَ يَقْظَتي وَ سُكوُني وَ حَرَكاتِ رُكوُعي وَ سُجوُدي اَنْ لَوْ حاوَلْتُ وَاجْتَهَدْتُ مَدَي اْلاَعْصارِوَ اْلاَحْقابِ لَوْ عُمِّرْتُها اَنْ اُؤَدِّيَ شُكْرَ واحِدَةٍ مِنْ اَنْعُمِكَ مَا اسْتَطَعْتُ ذلِكَ(بارالها، وانگهي آن ضررها و زيان ها را كه از من برگردانيدي، بيش از آن عافيت و نعمت هايي است كه به من عنايت فرمودي و اي خداي من، با حقيقت ايمانم گواهي مي دهم و با عهد استوار و محكم قاطعيت هاي يقيني كه دارم و با خلوص توحيد صريحي كه در دلم موجود است و با اعماق پنهاني درونم و رشته هاي مجاري نور چشمم و خطوط نقش پيشانيم و با شكاف راه هاي تنفّسم و نرمه تيغه بيني ام و طرق امواج صداها به سماخ و استخوان گوشم و با آن چه كه لب‌هايم آن را در بر و در هنگام روي هم نهاده شدن ميان خود دارد. و با حركات لفظي زبانم و محل پيوست فكّ بالا و فكّ پايينم و رستنگاه دندان هايم و عامل چشيدن خوراكي ها و آشاميدني هايم، با عامل حمل[فعاليّت يا استخوان ]حافظ مغز سرم و لوله فرو دادن غذا و آشاميدني ها در درون چنبره گردنم و با آن چه كه درون سينه ام در برگرفته است و حمايلِ[بند]رگ گردنم و آويزه پرده قلبم و با قطعه هاي اطراف كبدم و آن چه كه خميدگي دنده هايم در برگرفته و گودي بندهاي مفصل‌ها و قبض عوامل فعال درونم و بند انگشتان و گوشت و خون و مو و ظاهر پوست و اعصاب و ني و استخوان ها و مغز و رگ‌ها و همه اعضايم و با آن چه كه در دوران شيرخوارگي در بدنم بافته شده است و با آن چه كه زمين از من بر خود حمل نموده است و با خواب و بيداري و سكون و حركات و[ركوع و سجود]، آري، اي خداي مهربانم، اگر با اين همه نعمت هاي آشكار و پنهان تو بخواهم و بكوشم و در تمامي قرون و اعصار در آن ها زندگي نمايم و بخواهم كه شكر يكي از نعمت هايت را به جاي بياورم ناتوان خواهم بود).براي جان آن كس كه نعمتِ عظماي وجود قابل فهم و درك است، اين جملات امام حسين عليه السلام آشنايي بسيار نزديك دارد، چنين شخصي مي تواند بفهمد كه به قول حافظ:هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي كاين كيمياي هستي قارون كند گدا راهر نفسي كه چنين شخصي در اين زندگاني برمي آورد، با توجه به عظمت نعمت هستي و آگاهي به اين كه «اين طرفه خبر چه مبتدايي دارد» و با اين احساس كه در متن طبيعيِ پيشگاه الهي قدم برمي دارد، تحفه اي براي ابديت خود مي فرستد.اين نفس جان هاي ما را هم چنان اندك اندك دزدد از حبس جهانتا أِلَيْهِ يَصْعَدْ أَطْيابُ اْلكَلِمْ صاعِداً مِنَّا أِلي حَيْثُ عَلِمْ [11] .تَرْتَقي أَنْفاسُنا بِالْاِرْتِقا مُتْحَفاً مِنَّا أِلي دارِ اْلبَقا [12] .ثُمَّ يُلْجِينا أِلي أَمْثالِها كَيْ يَنالَ الْعَبْدُ مِمَّا نالَها [13] .ثُمَّ يَاْتِينا مُكافاتُ الْمَقالْ ضِعْفُ ذلِك رَحْمَةً مِنْ ذِي الْجَلال [14] .پارسي گوييم يعني اين چشش زآن طرف آيد كه دارد او كششرسول خدا محمدبن عبدالله صلي الله عليه وآله در آخرين جمعه شعبان خطبه اي به اين مضمون براي مردم ايراد نموده و فرمودند:أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ أَقْبَلَ عَلَيْكُمْ شَهْرُ اللَّهِ بِالرَّحْمَةِ وَ الْبَرَكَةِ أَنْفاسُكُمْ فيهِ تَسْبيحٌ وَ نَوْمُكُمْ فيهِ عِبادَةٌ...«اي مردم، ماه خداوندي با رحمت و بركت به شما روي آورده است، نفس‌هاي شما در اين ماه مقدس (رمضان) تسبيح است و خوابتان عبادت...»علت اين رابطه باعظمت كه باعث مي شود آدمي با همه اجزاء واعضاي بروني و نيروهاي دروني اش، با فرض اين كه در تمامي قرون و اعصار زندگي كند شهادت بدهد كه سپاس يكي از نعمت هاي خداوندي را به جاي آورد، باز ناتوان خواهد بود. اين حقيقت است كه انسان با دريافت اين حالتِ عظماي ملكوتي كه با توجه به وسيله دل پاك به يكي از نعمت هاي وابسته به فيض خداوندي، اگرچه كوچك به نظر بيايد، ارتباط با خداوند سبحان پيدا مي كند، در نتيجه «منِ» او گسترش به فراسوي ابديت يافته، نايل به لقاءالله مي گردد. آيا امكان آن هست كه سپاس چنين قرار گرفتن در جاذبه جلال و جمال الهي را به جاي آورد؟!20- اِلاَّ بِمَنِّكَ الْموُجَبِ عَلَيَّ بِهِ شُكْرَكَ اَبَدًا جَديدًا وَ ثَنآءً طارِفًا عَتيدًا اَجَلْ وَ لَوْ حَرَصْتُ اَنَا وَ الْعادّوُنَ مِنْ اَنامِكَ اَنْ نُحْصِيَ مَدي اِنْعامِكَ سالِفِهِ وَ انِفِهِ ما حَصَرْناهُ عَدَدًا وَ لا اَحْصَيْناهُ اَمَدًا هَيْهاتَ اَنّي ذلِكَ وَ اَنْتَ الُْمخْبِرُ في كِتابِكَ النَّاطِقِ وَ النَّبَأِ الصَّادِقِ وَ اِنْ تَعُدّوُا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصوُها صَدَقَ كِتابُكَ اَللَّهُمَّ وَ اِنْباؤُكَ وَ بَلَّغَتْ اَنْبِياؤُكَ وَ رُسُلُكَ ما اَنْزَلْتَ عَلَيْهِمْ مِنْ وَحْيِكَ وَ شَرَعْتَ لَهُمْ وَ بِهِمْ مِنْ دينِكَ(مُنعما، خداوندا، اگر بنده تو درصدد برآيد كه شكر يكي از نعمت هايت را به جاي بياورد، باز به بركت احسان ربّاني تو است كه خود شكر جديدي را ايجاب مي نمايد. آري، اي خداي بي چون، اگر من و همه شمارندگان از مخلوقاتت بخواهيم نهايت انعام وجود تو را كه در گذشته و حال و آينده ما بندگانت را در خود فرو برده است، شمارش كنيم، نه عدد آن را مي توانيم با شمارش خود محدود كنيم و نه مدت آن را، هيهات! چگونه توانيم از عهده چنين كاري برآييم، در صورتي كه در كتاب گوياي حق و حقيقت «قرآن كريم» و خبر راستين چنين فرموده اي: وَ أِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّه لا تُحْصوُها. [15] راست گفته است كتاب تو، اي خداي بزرگ، و راست است خبري كه داده اي و پيامبران و رسولانت آن را ابلاغ نموده اند. اين سخن از وحي تو به آنان نازل شده و از دين خود كه براي آنان و به وسيله آنان تشريع فرموده اي تبليغ كرده اند).21- غَيْرَ اَنّي يا اِلهي اَشْهَدُ بِجُهْدي وَ جِدّي وَ مَبْلَغِ طاعَتي وَ وُسْعي وَ اَقوُلُ مُؤْمِنًا موُقِنًا اَلْحَمْدُ للهِ الَّذي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدًا فَيَكوُنُ مَوْروُثًا وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ في مُلْكِهِ فَيُضادَّهُ فيَما ابْتَدَعَ وَ لا وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ فَيُرْفِدَهُ فيما صَنَعَ فَسُبْحانَهُ سُبْحانَهُ لَوْ كانَ فيهِما الِهَةٌ اِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا وَ تَفَطَّرَتا سُبْحانُ اللَّهِ الْواحِدِ اْلاَحَدِ الصَّمَدِ الَّذي لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يوُلَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا اَحَدٌ اَلْحَمْدُ للهِ حَمْدًا يُعادِلُ حَمْدَ مَلائِكَتِهِ الْمُقَرَّبينَ وَ اَنْبِيائِهِ الْمُرْسَلينَ وَ صَلَّي اللَّهُ عَلي خِيَرَتِهِ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ وَ آلِهِ الطَّيِّبينَ الطَّاهِرينَ اْلمخْلَصينَ وَ سَلَّمَ(لكن اي خداي من، با تمام كوشش و تلاش و مقدار طاعت و ظرفيتم شهادت مي دهم و در عين ايمان و يقين مي گويم: سپاس مر خداي را كه فرزندي اتخاذ نكرد، تا مانند آدميان وارثش باشد و شريك در ملكش نيست كه در آن چه كه ابداع فرموده است، تضادي با او داشته باشد و نه براي او وليّي است كه كشف از پستي او نمايد، قدرت مطلقه او در آفرينش نيازي به كمك و ياري ندارد.پروردگارا، پاك دادارا، تو منزّه از هر ياور و شريكي، اگر در آسمان ها و زمين خداياني بودند، آن ها تباه مي شدند و از هم مي پاشيدند. خداوند يگانه و بي همتا و بي نياز مطلق كه نه مي زايد و نه زاييده شده و نه احدي مشابه و برابر اوست. سپاس مر خداي را، سپاسي كه معادل حمدِ فرشتگانِ مقرّب و پيامبران مرسل او است و درود و سلام خداوندي بر برگزيده او محمد خاتم پيامبران و فرزندان طيّب و طاهر او كه واصل به مقام اخلاص گشته اند).22- اَللَّهُمَّ اجْعَلْني اَخْشاكَ كَاَنّي اَراكَ وَ اَسْعِدْني بِتَقْويكَ وَ لا تُشْقِني بِمَعْصِيَتِكَ وَ خِرْلي في قَضائِكَ وَ بارِكْ لي في قَدَرِكَ حَتَّي لا اُحِبَّ تَعْجيلَ ما اَخَّرْتَ وَ لا تَاْخيرَ ما عَجَّلْتَ(خداوندا، خشيت از كبريا و عظمت خود را چنان نصيبم فرما كه گويي تو را مي بينم و آن توفيق تقوي كه به وسيله آن روحم را در مسير كمال از آلودگي ها پاك ب

پاورقي


[1] شعر از نگارنده شاعراست (رحمة الله عليه).
[2] سوره آل عمران، آيه 191.
[3] سوره النجم، آيه 42 و 41.
[4] چيست نشاني آنْك، هست جهاني دگر نو شدن حال‌ها، رفتن اين كهنه هاست روز نو و شام نو، باغ نو و دام نو هر نفس انديشه نو، نوخوشي و نوعناست عالم، چون آب‌جوست بسته نمايد وليك مي رود و مي رسد، نو نو، اين از كجاست نو ز كجا مي رسد، كهنه كجا مي رود گرنه وراي نظر، عالم بي منتهاست «ديوان شمس - مولوي».
[5] ارتباط همه اجزاء و شؤن عالم هستي به يكديگر، حقيقتي است علمي و قابل شهود كه در قلمرو حكمت و عرفان بهشكل زيبا تجلّي نموده است. چنان كه شيخ محمود شبستري نيز مي گويد: اگر يك ذرّه را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي.
[6] و اگر بخواهيد نعمت خداوندي را بشماريد، نخواهيد توانست). سوره ابراهيم، آيه 34.
[7] ويكتور هوگو.
[8] سعدي.
[9] چنين تصور مي شود كه ابن شبل بغدادي، از اين حكمتِ عظماي خداوندي بي خبر بوده است كه مي گويد: لَكانَ وُجُودُنا خَيْراً لَوْ اَنَّا نُخَيِّرُ قَبْلَهُ اَوْ نُسْتَشارُ (موقعي وجود ما خير بود كه پيش از آفرينش ما، اختياري براي پذيرش خلقت به ما داده مي شد). [
[10] سوره الفرقان، آيه 44.
[11] اين نفس‌هاي ما در حالي كه تحفه هايي از ما است، به سراي ابديت بالا مي رود.
[12] تا كلمات و پديده هاي پاكيزه از طرف ما به سوي او، آن جا كه مي داند صعود نمايد.
[13] سپس خداوند منّان، ما را به آوردن امثال آن نفس‌ها وادار مي كند، تا بنده خداوندي از آن چه كه نايل شده بود بارديگر نايل گردد.
[14] آن گاه پاداش اين كارهاي ما چند برابر از الطاف پروردگار به ما مي رسد.
[15] و اگر بخواهيد نعمت هاي خداوندي را بشماريد نمي توانيد). سوره ابراهيم، آيه 34.
[16] سوره نوح، آيه 13.
[17] سوره انعام، آيه 162.
[18] سوره بقره، آيه 156.
[19] طغرائي، لاميه معروف.
[20] البته منظور از انديشه، معناي سازنده و حياتي آن نيست، بلكه همان تخيلات و پندارهاي بي اساس و تجسم هايبي پايان است كه مشابه وسوسه مي باشند.
[21] كلنگ.
[22] HOBS.
[23] لوياتان حيوان بسيار بزرگ كه همه حيوانات كوچك را طعمه خود مي سازد. برخي از لغت شناسان مي گويند: لوياتان يعني نهنگ دريا.
[24] كه اهل.
[25] بي همتا.
[26] نامه 62 از نهج‌البلاغه به اهل مصر.
[27] الكافي - محمدبن يعقوب كليني، ج 2/ ص 220 و 219 و 166.
[28] همان مأخذ، ج 1/ ص 219.
[29] سوره توبه، آيه 105.
[30] سوره الحديدآيه 4.
[31] سوره الغافر، آيه 7.
[32] الفروع من الكافي - محمدبن يعقوب كليني، ج 5/ ص 73.
[33] سوره كهف، آيه 103.
[34] سوره آل عمران، آيه 191.
[35] مرحوم ملا هادي سبزواري.
[36] سوره كهف، آيه 23.
[37] سوره النجم، آيه 41 و 42.
[38] دعاي ابوحمزه، امام زين العابدين عليه السلام.
[39] فروغ خاور، ص 196 از بودا.
[40] آن محبت واقعي كه ما درصدد تشريح آن مي باشيم، بدون شك از ايمان و رسالت هاي پيشوايانِ مافوق الطبيعه تفكيك ناپذير مي باشد.
[41] سرگذشت انديشه ها، آلفرد نورث وايتهد.
[42] سوره آل‌عمران، آيه 31.
[43] بينوايان، ويكتور هوگو، ترجمه آقاي مستعان، چاپ چهارم/ ص 54.
[44] سوره الشمس، آيات 7 تا 9.
[45] سوره الحجر، آيه 29.
[46] سوره الفجر، آيه 29.
[47] سوره النازعات، آيه 44.
[48] سوره البقره، آيه 285.
[49] سوره فاطر، آيه 18.
[50] سوره الكهف، آيه 110.
[51] سوره العنكبوت، آيه 57.
[52] سوره البقره، آيه 245.
[53] سوره العلق، آيه 8.
[54] سوره عنكبوت، آيه 29.
[55] اين بيت از يك غزل بسيار پر معني از مولوي در ديوان شمس تبريزي است. در اين ابيات مي گويد: آوازه جمالت از جان خود شنيديم چون باد و آب و آتش در عشق تو دويديم اندر جمال يوسف گر دست ها بريدند دستي به جان ما بر بنگر چه ها بريديم ماننده ستوران....
[56] مقنص، كسي است كه پرنده يا هر شكاري را به دام انداخته، ولي هنوز آن را نگرفته است.
[57] ستون.
[58] در مثنوي (نسخه رمضاني) مَحرَم جان جمادان چون شويد.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه