بر کرانه غدیر صفحه 1612

صفحه 1612

پس پیاده هفت فرسخ راه رفتند، تا از پاهایشان خون جاری شد.

در راه به یک چوپان برخوردند که او هم به صحبت های آنان دلباخت و با سگ خود که نامش قطمیر بود، به دنبال آنان به راه افتاد آنان می خواستند که سگ را از خود دور کنند، ناگهان دیدند که سگ زبان گشوده و می گوید:

من شهادت می دهم که خدای یکی است.

بگذارید با شما باشم تا شما را از شر دشمنان حفظ کنم.

چوپان آنها را به غاری در بالای کوه برد آنان وارد غار شدند و استراحت کرده و به خواب رفتند. خداوند به عزرائیل فرمان داد که ارواح آنها را قبض نماید.

وقتی که دقیانوس از جریان فرار آنها مطلع شد با لشکری بزرگ به دنبال آنها آمد هنگامی که آنها را در غار مشاهده کرد، دستور داد که در غار را با سنگ و ساروج بستند. 309 سال از آن قضیه گذشت و آنها به فرمان خدا زنده شدند. یکی از آنان برای تهیه غذا به شهر آمد. او از دیدن تغییراتی که رخ داده بود، تعجب کرد و فهمید که 309 سال به اذن خدا در خواب بودند

و در این مدت حضرت مسیح به پیامبری رسیده است و حکومت الهی برقرار شده است.

*****

الغدیر، ج 11، ص 298.

داستان مالک

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه