غدیر چشمه ای در کویر صفحه 1

    صفحه 1

    پدر گفت : « برویم ؟ »

    امامحمّد دلش می خواست بماند.تا وقتی که رنگ نارنجی غروب، پشت ساختمانهای بلند و خاکستری شهر گم بشود.

    گفت : « فقط نیم ساعت دیگه... » اما حالا پدرایستاده بود ونگاهش می کرد : « باید شیرینی هم بخریم.امشب قنادی ها غلغله است، اگر دیر برسیم، به شیرینی نمی رسیم. » و خندید.

    محمّد با اکراه از روی نیمکت بلند شد : « فردا نمی توانیم بیاییم کوه ؟ » هنوزنگاهش دنبال قرص نارنجی خورشید بود.

    کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
    نرم افزار موبایل کتابخانه

    دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

    دانلود نرم افزار کتابخانه