بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ-نِ الرَّحِیمِ
در کربلا بودم، در آن حرم سراسر نور، دعا می کردم و از آن بزرگوار می خواستم توفیق نوکری اش را از من نگیرد، وقتی که به پهنای صورت اشک ریختم، دلم آرام و قرار یافت! به هتل بازگشتم، خسته بودم، خوابیدم، نزدیک اذان صبح در خواب، بانویی را دیدم که به من چنین گفت: «از میان همه کتاب های تو، چشمه جاوید را بیشتر می پسندم!».
از خواب بیدار شدم، در تعجّب بودم، در میان صد کتابی که نوشته بودم، کتابی به این نام نبود، پس چه رازی در این خواب نهفته بود؟ به قم بازگشتم. نزد یکی از اساتید خود رفتم، ماجرا را بیان کردم، چشمان او پر از اشک شد و گفت: «بانویِ مهربانی ها به شما لطف کرده است، اگر به شکرانه این خواب، همه مردم دنیا را اطعام کنی باز هم کم است...».
مدّتی گذشت، هر کتابی را تصمیم می گرفتم به این نام بنهم، نیمه تمام می ماند و قلم من قفل می شد! چنین چیزی سابقه نداشت و من همچنان در حیرت از این ماجرا بودم! دلم می خواست آنچه را از من خواسته شده بود انجام دهم، ولی نمی شد و این راز بر من پوشیده بود و همچنان به دنبال گمشده ام بودم.
ایّام غدیر نزدیک شد، شبی خطبه پیامبر در روز عید غدیر را مطالعه می کردم،