گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 120

صفحه 120

سوارکار قهرمان

سوارکار قهرمان

پیامبر و یارانش از میدان جنگ برمی گشتند. شکر خدا پیروز شده بودند و همه خوش­حال بودند. خانه­های مدینه از دور دیده می­شد. تا چشم رزمندگان به خانه­های مدینه افتاد، فریاد شادی­شان بلند شد: «دیگر چیزی نمانده تا برسیم.» پیامبر نگاهی به جوانان کرد و فرمود: «دوستان! جوانان! سواران!» سوارکارها به سوی پیامبر نگاه کردند. پیامبر گفت: «بیایید از اینجا تا نزدیکی شهر مسابقه اسب­دوانی بدهیم. حاضرید؟» سوارکارها با شادی فریاد زدند: «بله! چه پیشنهاد جالبی!» پیامبر خط شروع و نقطه پایان مسابقه را نشان داد و خودش کنار سوارکاران رفت. همه در یک ردیف ایستادند. جوانان هیجان­زده بودند. «بسم الله» مسابقه شروع شد. سوارکاران با دقّت و مهارت، اسب­ها را می­راندند. اسب­ها تند و تیز در دشت می­تاختند و از هم سبقت می­گرفتند. عرق از سر و روی اسب­ها و سوارکاران می­ریخت. پیامبر با دقت و مهارت فراوانی، اسبش را می­راند. ناگهان اسب تند و تیز پیامبر با سرعت زیاد از اسب­ها جلو زد و با جهش­های پیاپی همه را جا گذاشت و به خط پایان رسید. فریاد شادی پیاده نظام بلند شد: « پیامبر خدا قهرمان شد!»(1)


1- وسائل الشیعه، ج 6، ص 346.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه