گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 121

صفحه 121

دو بار کشتی

دو بار کشتی

عطر گل­های بهاری، کوه و دشت را پر کرده بود. پیامبر کنار دره رسید. چوپانی تنومند از بالای تپه، پیامبر را دید. دوان دوان جلو آمد. پیامبر را می­شناخت. با صدای رسا فریاد زد: « حاضری در اینجا با من کشتی بگیری؟» پیامبر لبخند زد و گفت: «با کمال میل.» مقابل هم ایستادند و دست و بازوی یکدیگر را گرفتند کشتی شروع شد. چوپان خیلی قوی بود و همه او را به عنوان جوانی پر زور و نیرومند می­شناختند. کمر یکدیگر را محکم گرفتند و زورآزمایی کردند. پیامبر با چابکی و مهارت، حریف را بر زمین زد و پیروز شد. چوپان سریع برخاست و نفس­زنان گفت: «حاضری بار دیگر کشتی بگیری؟» پیامبر با لبخند گفت: «بله حاضرم.» چوپان جلو آمد. پنجه در پنجه پیامبر انداخت. می­خواست هر طور شده، این بار برنده شود. پیامبر باز با قدرت و مهارت، به راحتی، او را بر زمین زد و پیروز شد. چوپان روی زمین نشست. سینه­اش حسابی بالا و پایین می­­رفت. از سر و رویش عرق می­ریخت. نگاهی به پیامبر انداخت. «ماشاءالله عجب زوری دارید!»(1)


1- حکمت­نامه جوان، ص 134، ح 196.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه