گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 126

صفحه 126

زود بگو من کی هستم؟!

زود بگو من کی هستم؟!

زاهرگوشه میدان نشسته بود و داشت میوه­های جورواجور می­فروخت و با صدای بلند، رهگذران را به سوی خویش فرا می­خواند: «خرمای تازه! سیب آبدار! انگور شیرین! بدو که تمام شد!» حسابی گرم فروش بود و توجهی به دور و بر خود نداشت. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله از دور، او را دید. آهسته به سویش رفت. دست­های خود را آرام روی چشم­های زاهر گذاشت و چند لحظه نگه داشت. زاهر با تعجب گفت: «شما کی هستی» پیامبر چند لحظه درنگ کرد و سپس دست­هایش را برداشت. زاهر سرش را برگرداند. چشمش به صورت زیبا و خندان پیامبر افتاد که مثل آفتاب در برابرش می­تابید. لبخند زد از جا برخاست و با دوست قدیمی و عزیزش حسابی حال و احوال گرمی کرد.(1)


1- سیدحسین اسحاقی، ملکوت اخلاق، ص 72.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه