گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 127

صفحه 127

بچه شتر!

بچه شتر!

حسابی خسته و بی­حال بود. روی زمین نشست. چند دقیقه استراحت کرد. شترسواری را در انتهای دشت دید. خوب دقت کرد و او را شناخت. «جانمی جان! او پیامبر است. بهتر است بروم و سوار شترش بشوم.» برخاست و سریع خود را به پیامبر رساند. نزدیک که شد پیامبر را صدا زد. پیامبر صدایش را شنید و افسار شتر را کشید و ایستاد. نگاهش کرد: «سلام علیکم برادر!» مرد نفس زنان جواب پیامبر را داد و بعد گفت: «ای رسول خدا، من مسیرم با شما یکی است. لطفاً مرا هم سوار کنید. خیلی خسته­ام.» پیامبر با مهربانی و لطف فراوان فرمود: «بفرما برادر!» و بعد لبخند زد و گفت» «بیا سوار بچه شتر شو تا برویم!» مرد شگفت­زده شد و با تعجب به صورت و بدن شتر نگاهی انداخت و بعد گفت: «اینکه بچه نیست. ماشاءالله خیلی قوی و هیکلی است.» پیامبر لبخند زد و گفت: «بله، درست می­گویی خیلی درشت است، ولی برای مادرش و در چشم مادر، هنوز بچه است!» مرد خیلی خندید. «چه شوخی قشنگی!» خستگی از تنش پرید. دست پیامبر را گرفت و سوار بچه شتر شد.(1)


1- حکمت­نامه جوان، ص 128، ح 184.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه