گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 28

صفحه 28

دعای باران

دعای باران

حتی یک تکه ابر کوچک هم در آسمان نبود. آسمان مثل بیابان، خشک و خالی بود. همه با چشم­های نگران، در آرزوی قطره­ای باران، به آسمان نگاه می­کردند. دشت­ها خشک خشک بود. گوسفندان و شتران تشنه بودند. ناله­های دل­خراش بره­ها و بچه شترها بلند شده بود. کشاورزان، نگران کشتزارهایشان بودند و زانوی غم در بغل گرفته بودند. چشمه­ها نغمه دل­نشین آب را از یاد برده بودند. مردم با چشم­های غم­زده به هم نگاه می­کردند. ذهنشان گویا از کار افتاده بود. یک نفر گفت: «چه طور است پیش ابوطالب برویم و از او بخواهیم دعا کند تا بلکه بارانی بیاید.» راه افتادند و همه پشت در خانه ابوطالب جمع شدند. ابوطالب بیرون آمد. فریادها بلند شد: «ای ابوطالب! ای مرد خدا! ای بزرگ ما! حال و روز ما را ببین. دعا کن باران بیاید.» ابوطالب لحظه­ای درنگ کرد و با خود گفت: «بهتر است از برادرزاده­ام محمد صلی الله علیه و آله بخواهم دعا کند.» به سوی محمد صلی الله علیه و آله نوجوان رفت و او را کنار کعبه آورد. پشت او را به کعبه تکیه داد. همه مردم دور کعبه حلقه زدند و به آسمان چشم او چشم دوختند. ابوطالب گفت: «محمد جان دعا کن!» پیامبر، دست­ها را بالا برد. سرش را بالا گرفت. با چشمان تر به آسمان نگاه کرد. «خدایا!...» چند لحظه گذشت آسمان از ابر لبریز شد. چک چک دل­نواز باران به گوش رسید و کم­کم باران تندی بارید. آسمان، چشمه باران شد و چشم­های مردم مکه، چشمه اشک شوق.(1)


1- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 18، ص 3.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه