گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 37

صفحه 37

کودک بازیگوش

کودک بازیگوش

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، اَنَس را صدا زد. کمی با او صحبت کرد. سپس او را برای انجام کاری به جایی فرستاد. اَنَس دوان دوان کوچه­ها را پشت سر گذاشت. به کوچه بزرگی رسید. بچه­های کوچک در میان کوچه سرگرم بازی بودند. با شور و شادی دنبال هم می­دویدند. اَنَس زیر سایه نخل ایستاد و غرق تماشای بچه­ها شد. گذشت زمان را احساس نمی­کرد. ناگهان دست گرمی را روی سرش حس کرد که او را نوازش می­کرد. صورتش را برگرداند. «خدای من! این که پیامبر خداست.» چشم­های ریز اَنس به چشم­های خندان پیامبر افتاد شرمنده شد. نمی­دانست چگونه عذرخواهی کند.

پیامبر با لبخند گفت: «آیا به آنجا که گفته بودم، رفتی؟» انس با دیدن لبخند آرام پیامبر احساس آرامش کرد. گفت: «همین الان می­روم.» بند کفشش را محکم بست و مثل پرنده پر کشید.(1)


1- اهل البیت فی الکتاب و السنّه، ص 304، ح 708.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه