گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 49

صفحه 49

انگشتر بازی

انگشتر بازی

دختر کوچولو دست پدر را محکم در دست گرفته بود و پا به پای او در کوچه می­آمد. کنار خانه پیامبر رسیدند و در زدند. پیامبر آمد. با خوش­رویی با پدر و دختر سلام و احوال­پرسی کرد. تعارف کرد و آنها را با احترام به خانه برد. پدر و دختر کوچولو در اتاق نشستند. پدر گرم گفت­وگو با پیامبر شد و دختر هم که کنار بابا به پشتی تکیه داده بود، پیامبر را نگاه می­کرد. دختر کوچولو نگاهش به انگشتر پیامبر افتاد. از آن خوشش آمد. آرام آرام جلو رفت و انگشتر پیامبر را در دست گرفت. پیامبر بدون اینکه کاری به کارش داشته باشد، به حرف زدن خود ادامه داد. دختر کوچولو با انگشتر بازی می­کرد. پدر که از دست دختر ناراحت شده بود، بر سر او فریاد کشید: «برو کنار ببینم، پیامبر خدا را اذیت نکن. بدو بیا اینجا!» پیامبر با لبخند به دختر کوچولو نگاه کرد. طفلکی ترسیده بود. سپس رو به سوی پدر کرد و گفت: «دوست عزیز! کاری به کارش نداشته باش. بگذار تا بازی­اش را بکند.»(1)


1- صحیح بخاری، ج 4، ص 36.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه