گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 5

صفحه 5

سلام!

سلام!

آرام آرام گام برمی­داشت. میان کوچه آمده بود. رهگذران کوچک و بزرگ از کنارش می­گذشتند. زیبا و مهربان، به رهگذران نگاه می­کرد. لب هایش می شکفت. صدای جذاب و نرمش در کوچه می پیچید: «سلام علیکُم».

بوی خوش سلامش مثل نسیم بهار، دل­ها را نوازش می­داد.(1)

اسم دوست

اسم دوست

از پیامبر زیاد شنیده بود، ولی هنوز او را ندیده بود. با این حال، ندیده عاشقش شده بود. به مدینه رسید. پرسان پرسان، سراغ خانه پیامبر را گرفت. چشم­های بی­قرارش، کوچه­ها را رَصَد می­کرد. بالاخره کوچه پیامبر را پیدا کرد. پیامبر میان کوچه بود و دوستانش مثل نگین انگشتر، او را در میان گرفته بودند. نگاه مرد به صورت پیامبر خدا افتاد. ذوق زده شد و جلو رفت. می­خواست دهان خود را برای سلام باز کند که سلام گرم و رسای پیامبر، گوشش را نوازش داد. صورتش گل انداخت و شادمان و شتابان جلوتر رفت. پیامبر، او را به گرمی پذیرفت. دست او را در میان دست گرمش گرفت و با او دیده­بوسی کرد. « چه طوری برادر عزیز؟ نام شما چیست؟ پدرتان کیست؟ از کدام قوم و قبیله­­ای؟ کجا زندگی می­کنی؟ خیلی خوش آمدی برادر...».

چشم­های مرد مانند چشمه جوشید.(2)


1- سیدمحمد طباطبایی، سنن النبی صلی الله علیه و آله، ح 55.
2- محمد محمدی ری شهری، میزان الحکمه، ح 309.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه