گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 50

صفحه 50

دوست درخت

دوست درخت

پسرک قلوه سنگ درشتی را برداشت. نشانه­گیری کرد و آن را محکم به طرف خوشه­های طلایی خرما که روی نخل مثل گوشواره خودنمایی می­کردند، پرتاب کرد. سنگ محکم به شاخه­ها خورد و افتاد. دوباره سنگ را برداشت و پرتاب کرد. چند دانه درشت و زرد بر زمین افتاد. خوش­حال شد. سنگ درشت­تری را برداشت و محکم در مشت گرفت. دستش را عقب برد. نشانه گیری کرد. می­خواست با تمام قدرت، سنگ را پرتاب کند که صدای آشنایی به گوشش رسید: «پسر عزیزم! به شاخه­ها سنگ نزن! می­شکنند.» پسر سرش را برگرداند. پیامبر خدا بود. پیامبر، او را از دور دیده و به سویش آمده بود تا راهنمایی­اش کند. پیامبر گفت: «اگر به شاخه­ها سنگ بزنی، آسیب می­بینند. از همین دانه­هایی که روی زمین ریخته است، بردار و بخور.» پسرک سرش را تکان داد. قلوه سنگ را به زمین انداخت. دستمالش را از توی جیب بیرون آورد. خم شد و تند تند دانه­های درشت را برچید و دستمالش را پر از خرما کرد.(1)


1- ابن ابی الدنیا، کتاب العیال، ج 1، ص 416.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه