گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 7

صفحه 7

گرفتار شده است.» پیامبر گفت: «باید به دیدارش بروم.» پس نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «آن یکی دوستمان کجاست؟» گفتند: «بنده خدا چند روز است بیمار شده است.» پیامبر با دل­سوزی سرش را تکان داد و گفت: «ان­شاءالله به عیادت او هم می­روم.» آنگاه آرام به سوی محراب رفت و منتظر صدای زیبای اذان شد.(1)

حرف و لبخند

حرف و لبخند

دوستان دور تا دور اتاق نشسته بودند. خانه پیامبر، قطعه­ای از بهشت خدا در میان مدینه بود. پیامبر کنار دیوار نشسته بود و آرام ­آرام برایشان حرف می­زد. لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود. عطر سخنان شیرین و دل­نشینش، اتاق را پر کرده بود. دوستان و مهمانان به چشم­هایش چشم دوخته بودند و به حرف­های زیبایش که مثل آب زلال از لب­های خندانش جاری می­شد، گوش جان سپرده بودند.(2)


1- سنن النبی صلی الله علیه و آله، ص 105.
2- محمد محمدی ری شهری، حکمت­نامه پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، ج 14، ح 11631.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه