گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 82

صفحه 82

انگشتر طلا

انگشتر طلا

اُمامه، دختر کوچک، در خانه بود. مردی در خانه­شان را زد و گفت: «اُمامه کجایی؟ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله با تو کار دارد.» امامه بدون معطلی به طرف خانه پیامبر رفت. پیامبر صلی الله علیه و آله تا او را دید، لبخند زد و گفت: «بدو بیا جلو» امامه، کنجکاو و شگفت زده، مثل بره آهو، شادی کنان جلو دوید. پیامبر صلی الله علیه و آله دست خود را باز کرد. یک انگشتر طلا در کف دستش بود. امامه به انگشتر و نگین زیبایش خیره شد. پیامبر فرمود: «بفرما! این هدیه برای شماست.» امامه بسیار خوش­حال شد. انگار دنیا را به او داده­اند. انگشتر را برداشت و به انگشت کرد. پیامبر، آرام و مهربان نگاهش می­کرد. امامه دست کوچکش را بالا آورد و غرق تماشای انگشترش شد. چشم­های نازش مثل نگین انگشتر می­درخشید. چند بار از پیامبر تشکر کرد و مثل پرستو به سوی خانه پر کشید.(1)


1- رفتار پیامبر با کودکان و نوجوانان، ص 35، به نقل: از سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1303.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه