گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 87

صفحه 87

چوپان باوفا

چوپان باوفا

گله آرام آرام جلو می­رفت. عمار چوب دستی­اش را دور سرش می­چرخاند و پشت سر گوسفندان حرکت می­کرد. گله آرام آرام کوه را دور زد. جوش و خروشی در گله پیدا شد. بزغاله­ها و بره­ها جلو دویدند. عمار شگفت زده شد. «عجب سبزه­زار جالبی! چه علف­های پرپشتی! فردا گله را این جا می­آورم.» تنگ غروب به مکّه برگشت. پیامبر را در کوچه دید. با شادی گفت: یک خبر خوب! یک چراگاه سرسبز پیدا کرده­ام. بیا فردا صبح گله­هایمان را آن جا ببریم. عمار نشانی آن جا را به رسول خدا صلی الله علیه و آله داد. پیامبر فرمود: «ان­شاءالله فردا می­آیم.» فردا صبح زود عمار گله­اش را از خانه بیرون برد و به سوی سبزه زاری که تازه پیدا کرده بود، حرکت کرد. از دور گله­ای را دید. نزدیک­تر رفت و پیامبر را دید که با گوسفندانش کنار کوه ایستاده است، تعجب کرد، جلوتر رفت: «سلام علیکم ای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ». «و علیکم السلام برادر!» «چرا داخل چراگاه نرفته­ای؟» «قول داده بودم که با هم برویم، منتظر ماندم تا شما هم بیایی.» عمار با شادی دست پیامبر را فشرد و گفت: «برویم» چوب دستی­ها را چرخاندند و راه افتادند. نسیم بهار عطر چمن­زار را در دشت می­پراکند و گوسفندان شادمان و شتابان جلو می­رفتند.(1)


1- بحارالانوار، ج 16، ص 224.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه