گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 90

صفحه 90

بنّای کوچک

بنّای کوچک

عبدالله می­خواست در زمینش خانه بسازد. مقدار زیادی خاک و سنگ و چند تنه درخت خرما روی زمینش ریخته بود. خودش بنّایی می­کرد و چند نفر زیر دست او کار می­کردند. عبدالله پیاپی به کارگرانش دستور می­داد: «گِل درست کنید، سنگ­ها را یکی یکی بیاورید، آب بیاورید....» همه حسابی سرگرم کار بودند. ناگهان یکی از کارگران گفت: « نگاه کنید! محمد صلی الله علیه و آله دارد این جا می­آید.» عبدالله و کارگران یک باره دست کشیدند و به او نگاه کردند. عبدالله تعجب کرد! «خدایا محمد صلی الله علیه و آله چرا این جا آمده؟» او را صدا زد: «محمد جان صلی الله علیه و آله، سلام علیکم، این جا چه می­کنی؟» محمد صلی الله علیه و آله که هفت سال بیشتر نداشت، گفت: «آمده­ام به شما کمک کنم.» عبدالله نمی­دانست چه بگوید گفت: «آخر شما....» محمد صلی الله علیه و آله بدون معطّلی آستین­ها را بالا زد و کنار کارگرها رفت. عبدالله و کارگران غرق تماشای صورت نورانی­اش شدند که مثل ماه شب چهارده می­درخشید.(1)


1- صحیح بخاری، ج 8، ص 79.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه