گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان صفحه 93

صفحه 93

مثل همه

مثل همه

هوا بسیار گرم بود و افراد کاروان بسیار خسته. نهر پر آب و نخل­های سربلندی که در مسیر بود، بهانه­ای شد که همه بایستند تا هم استراحتی کنند، هم غذایی بخورند و هم شترها و اسب­ها نفسی تازه کنند. از روی اسب­ها و شترها پایین آمدند. تصمیم گرفتند گوسفندی را سر ببرند و غذا درست کنند. یکی گفت: «من سرش را می­­برم.» دوستش گفت: «من هم پوستش را می­کنم.» مرد میان­سالی گفت: «من هم آشپزی می­کنم و گوشت را می­پزم.» جوانی که هیکلی بود و بازوهای درشتی داشت، گفت: «من هم سنگ می­آورم و اجاق درست می­کنم.» پیامبر هم گفت: «من هم هیزم و چوب جمع می­کنم.» هم­سفران پیامبر صلی الله علیه و آله یک صدا گفتند: «نَه نَه... نمی­شود شما استراحت بفرمایید. شما نور چشم ما هستید. ما خودمان کارها را انجام می­دهیم.» پیامبر فرمود: «خدا دوست ندارد که بنده­اش، خودش را بالاتر از دیگران ببیند و کار نکند.» از جا بلند شد. تیشه و طناب به دست گرفت و راه افتاد. نقش جای پاهایش روی خاک نرم دفتر صحرا را خوش نقش و نگار کرد.(1)


1- بحارالانوار، ج 76، ص 273.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه