فصلنامه اشارات - شماره 17 صفحه 236

صفحه 236

ص:242

داستان

دعای غلام سیاه

زینب علیزاده لوشابی

چه جمعیتی! کوچک و بزرگ، زن و مرد همه آمده اند. مادران، نوزادان خود در آغوش گرفته و آورده اند. شاید خداوند به واسطه آن موجودات بی گناه باران رحمتش را بر ما نازل کند. زمین از تشنگی ترک خورده است. همه در بیابان ایستاده و دست به دعا برداشته اند. بین جمعیت چرخی می زنم. نمی دانم خداوند دعای کدام یک از ما را اجابت خواهد کرد.

گذرا به چهره مردم نگاه می کنم. رنج بی آبی را می توان در چشم هاشان دید. پریشان هستند و آشفته. در این میان، غلام سیاهی توجهم را جلب می کند. بر خلاف بقیه، او چهره آرامی دارد. در چشم هایش چیزی است که مرا به سمت خودش می کشاند، ولی پیش از اینکه به سمتش بروم، از جمعیت جدا می شود. دنبالش می کنم.

بالای تپه ای دور از جمعیت می رود و دستانش را رو به آسمان می گیرد. مراقبش هستم. مرا نمی بیند. نور خورشید کم می شود. صدایش هنگام دعا می لرزد. چند تکه ابر در آسمان ظاهر می شود. هق هق می کند. آسمان را سراسر ابر می پوشاند. گمان کنم پاسخ پرسشم را پیدا کردم. دستانش را که پایین می آورد و قطره ای روی دستم می چکد. به آسمان نگاه می کنم. باران قطره قطره و بعد تند تند شروع می کند به باریدن. آسمان پر شده از ابرهای خاکستری و سیاه.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه