فصلنامه اشارات - شماره 101 صفحه 59

صفحه 59

ص:58

برخیز! بُراق، بی قرار توست

سودابه مهیجی

آسمان را زیر پایت گستردند و فرش تا عرش را کروبیانِ بال افشان، جارو زدند. فلک، بی تاب بود و مدام سینه خویش را صاف می کرد.

ستاره ها و ملائک، ماه و ابرها و کهکشان ها، همه می دانستند که دُردانه آفریدگار، رهسپار آسمان هاست.

برخیز و مهیا شو مرد! ... با کفش های روزمرّه و پیراهنِ همیشه؛ نه! ... ردای قربه الی اللّه بر شانه بگیر و با دلی وضو ساخته، در دل شب روان شو.

این شب، تمام قِدْمت زمین است و تمام گذشته و آینده روزگار. چشم هایت را بیناتر از همیشه، به هر سو بدوز تا تمام حادثه های رویارویِ امشب را از دیده به دل بسپاری.

«براق»، بی قرار توست؛ راهی شو! ای قرار کاینات!

... تا خدا

تمام ستاره ها... از قدیم، کائناتِ دیروز و امروز و فردا، ماه و خورشید و کهکشان های فراوان، همه از پرواز بلند او رد شدند و پشت سرش بر جای ماندند.

بیت المقدس، بر خاک پای او بوسه زد. نماز معصوم او، محراب قدس را مبارک تر کرد. تمام رسولان پیشین، بر قامتِ خاتمیّت او سلام گفتند و به زانوی ادب نشستند.

بهشت و دوزخ، برزخ و دنیا، همه مثل خاطراتی ناچیز، از دیدگان وسیع او گذشت. جبرئیل، دست در دست صاحب قرآن، پله های عرش را فرا می رفت و تمام هستی را بر او عرضه می داشت.

اما حتی بال های امین وحی، به انتهای مسیر عروجِ احمد قد نداد و او خسته و ناتوان از ادامه سفر بازماند و رسولِ مهر تنها به سمت خداوند رفت.

«إِلَیَّ إِلَیَّ»

این ملکوت مقرّب، چه درهای بی شماری دارد! این همه پلکان و مسیر، این همه بلندا و اوج... ؛ خداوندا تو چقدر رفیع و بالادستی؛ اما همیشه نزدیک و مهربان!

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه