فصلنامه اشارات - شماره 103 صفحه 110

صفحه 110

ص:109

خدا کند که بیایی

سودابه مهیجی

پس از چه قدر جنون عاقبت جنازه عشق

مرا کشاند به تشییع مرگ تازه عشق

نیامدی که ببینی در انتظار بهار

خزان شهر، مرا کشت... با اجازه عشق!

ولی دوباره ققنوس من حوالی تو

بلند می شود از خرمن گدازه عشق

خدا کند که بیایی، که رو سفید شود

شبانه های جگرسوز و استعاذه عشق...

تا صبح

میثم امانی

دیگر قرار و صبر و تحمل نمانده است

راهی به جز دعای توسل نمانده است

وقتی که خارها همه جا را گرفته اند

جایی برای کاشتن گل نمانده است

سنگ است از آسمان که سرازیر می شود

روی زمین، مجال تکامل نمانده است

در پیچ و تاب های رسیدن به اوج خویش

غیر سقوط، غیر تنزّل نمانده است

احساس، خسته؛ عقل از او نیز خسته تر

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه