ص:117
شعر
حسرت دیدار
سودابه مهیجی
تا نفسگیرم نکرده گریه های این غروب
سرخی آفاق را از چشم های من بروب
گم شوم شاید شبیه وعده دیدار در
بادهای بی شمال و آسمان بی جنوب
هیچ بیداری شبیه رسم این دیدار نیست
نیمه شب هایی که می بینم تو را در خواب، خوب
نیمه شب هایی که ماه از حسرت دیدار تو
می کند در نقره زار خواب های من رسوب
قحط سال عشق هم آمد عزیزا! پس چه شد
خرمن آن وعده هایی را که دادی؛ خوب، خوب؟
بی تو نه چاهی، نه راهی، نه خدایی مانده است
آه تنها کعبه ای دارم که از سنگ است و چوب
ای غم یوسف که در دل پادشاهی می کنی!
سر بر این سینه بر این دیوار زندان کم بکوب
غیب و پیدا هرچه باشی من می آموزم تو را
اِنّ ربّی یقذِفُ بالحقِّ علّامُ الغُیوب (سبا: 48)