- پیش گفتار 1
- چیرگی سپاه رحمان بر لشکر شیطان 6
- پذیرش سعی بین صفا و مروه 12
- یونس در شکم ماهی 17
- یاران غار 24
- کشتی نوح 30
- معصیت کاران روز شنبه 32
- مریم، بانوی برگزیده خداوند (1) 35
- مریم، بانوی برگزیده خداوند (2) 37
- صبر ایوب 40
- شتاب در قضاوت 43
- عصای موسی (2) 47
- آدم و حوا 56
- معراج پیامبر اکرم 63
- تغییر قبله نماز 66
- انفاق در رکوع 68
- داستان مباهله 70
تنها خدای من است که جان می بخشد و جان می گیرد».
نمرود با صدای بلند خندید و از روی غضب گفت: این که کار مهمی نیست. من نیز زنده می کنم و می میرانم. سپس دستور داد دو نفر زندانی را آوردند. در همان حال، امر کرد یکی از آنها را کشتند و دیگری را آزاد کردند. آن گاه رو به ابراهیم کرد و گفت: دیدی ابراهیم، این کار آسانی است.
ابراهیم گفت: «ولی خدای من آفریدگار توانایی است که به امر او خورشید از جانب مشرق طلوع می کند، تو آن را از مغرب بیرون بیاور».
نمرود که در برابر استدلال ابراهیم عاجز مانده بود، بهت زده شد و ابراهیم را از درگاه خود راند.
***
پس از آن ابراهیم با خانواده اش شهر بابل را ترک کرد. در راه به قومی رسید که ستارگان را می پرستیدند. او که مأموریت داشت انسان ها را از گمراهی و جهالت رها کند، ابتدا محبت آنها را به خود جلب کرد. سپس در جمع آنان گفت:
«چه ستاره زیبا و نورانی، چه با عظمت و جذاب؛ آری، این خدای من است». ساعتی بعد، آن ستاره ناپدید شد، ابراهیم چهره درهم کشید و با لحنی اندوه بار گفت: «نه، من خدایی را که غروب کند دوست ندارم».
آن گاه ماه زیبا سر برآورد. ابراهیم نگاهی تحسین آمیز به آن کرد و گفت: «خدای من این است. هم نورانی تر، است هم جذاب تر و بزرگ تر».
چیزی نگذشت که ماه نیز از صفحه آسمان رخت بربست. ابراهیم گفت: «اگر پروردگار من مرا راهنمایی نکند، از گمراهان خواهم بود».
روز بعد که خورشید با درخشندگی و جلوه بی مانندش طلوع کرد، ابراهیم فریاد برآورد: «خدای من این است، هم زیبا و باعظمت، هم گرم و با حرارت و هم بزرگ تر و شایسته تر».