- ( 1 ) نماز استغاثه به حضرت زهرا (س ) 1
- مقدمه 1
- ( 2 ) کمالات واقعی 3
- ( 3 ) آش حضرت فاطمه (س ) 5
- ( 4 ) رهایی از مرگ 7
- ( 5 ) قفل باز شد 8
- ( 6 ) رؤ یای صادقه 10
- ( 7 ) شفای درد 12
- ( 8 ) تذکّر شش چیز 14
- ( 9 ) شفای مریضها 16
- ( 10 ) شفای درد شدید 18
- ( 11 ) مرض صعب العلاج 20
- ( 12 ) خدا را به زهرا(س ) قسم داد 22
- ( 13 ) سفارش برای مادر 23
- ( 14 ) در حال نزع 25
- ( 15 ) رسیدگی به فرزندان زهرا (س ) 26
- ( 16 ) گریه حضرت زهرا (س ) 28
- ( 17 ) ذکر وداع 29
- ( 18 ) سه دینار 30
- ( 19 ) مادر و فرزند سالم 32
- ( 20 ) آمده ام مسلمان شوم 34
- ( 21 ) به برکت زهرا (س ) شیعه شدند 36
- ( 22 ) حافظه 38
- ( 23 ) ختم 39
- ( 24 ) ترا بجان مادرت 41
- ( 25 ) شفاعت حضرت 44
- ( 26 ) من خانه می خواهم 48
- ( 27 ) به یاد پهلوی شکسته 50
- ( 28 ) حسن (ع ) فرزندم است 53
- ( 29 ) بچه سید 54
- ( 30 ) در همه منازل با کاروان 56
- ( 31 ) محبّت زهرا (س ) 58
- ( 32 ) صدای ناله حضرت 61
- ( 33 ) راه توسل 62
- ( 34 ) توسل به حضرت زهرا (س ) 63
- ( 35 ) احترام به اسم زهرا(س ) 67
- (36 ) کیفر ناسزا گفتن 71
- ( 37 ) یا زهرا 74
- ( 38 ) مهندس سنی 77
- (39 )داستان پرونده 80
- ( 40 ) حفظ آبروی 82
- سوگنامه فاطمه زهرا 84
- ( 1 ) فاطمه پاره تن من 84
- ( 2 ) درب نیمه سوخته 86
- ( 3 ) زهرا (س ) و دفاع از علی (ع ) 88
- ( 4 ) نامه عمر 90
- ( 5 ) اذان گفتن بلال 91
- ( 6 ) بچه ها در آغوش مادر 94
- ( 7 ) هفت نفر دنبال جنازه 95
- ( 8 ) گریه بچه های زهرا (س ) 97
- ( 9 ) گریه ائمه بر زهرا (س ) 99
- ( 10 ) بیت الاحزان 101
- ( 11 ) گریه کنندگان عالم 102
- ( 12 ) پیراهن پیغمبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ) 105
- ( 13 ) وصیت 106
- ( 14 ) مادر من حسنتم 109
- ( 15 ) گریه اولاد زهرا سلام الله علیها 113
- ( 16 ) هیجان اشک 117
- ( 17 ) صبر بر مصائب 120
- ( 18 ) تشییع جنازه 122
- پی نوشتها 124
به قلبم خطور کرد که آقا مأ مور است بداد تو برسد لیکن میل ندارد صورت تو را ببیند و تو جمال او را زیارت کنی . از قهوخانه بیرون آمدم و کاغذی گرفته با چشم گریان نوشتم :
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَولایَ یا حُجَّهَ بْنِ الْحَسَنِ الْعَسْکَری بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی وَ نَفْسی لَکَ الْفِدا اَغِثْنی وَ فَرِّجْ کَرْبی بِحَقِّ اُمِّکَ فاطمه (علیهاالسلام ) .
نامه را در پاکت گذاشتم و به آن شخص قهوه چی دادم و گفتم : اگر آن آقا آمد ، این پاکت را حضورشان تقدیم کن و جواب آن را بگیر ، تا من برگردم .
از قهوه خانه بیرون آمدم . خواستم به حرم مشرف شوم ، دیدم حالی ندارم ، با خود گفتم : روبروی قهوه خانه می ایستم و به قهوه خانه نگاه می کنم اگر آقایم آمد جمال او را زیارت می نمایم ، امّا هرچه ایستادم کسی را ندیدم که به سمت قهوه خانه برود .
پس از یک ساعت باز آمدم درب قهوه خانه و از آقا سراغ گرفتم ، آن مرد گفت : همین ساعت آمدند ،
سراغ شما را گرفتند ، من کاغذ شما را به ایشان دادم چیزی نوشته پس دادند .
پاکت را گرفته روی چشمم گذاردم و باز کردم ، دیدم زیر نامه نوشته : پنج قبضه اسلحه مسروقه شما را در پارچه فلان رنگ پیچیده اند و آخر همان دره که شبها گریه می کردی کنار فلان سنگ در زیر شن و ماسه پنهان کرده اند و چون شبها آنجا می رفتی نتوانسته اند ببرند ، و لیکن امشب اگر خود را نرسانی و آنها را برنداری ، قصد دارند به هر وسیله که باشد ببرند . و امضا نموده بود (المهدی المنتظر) .
کاغذ را بوسیدم و در جیب گذاشته به هر وسیله ای بود نزدیک عصر خود را به دره کوه رسانیدم ، کنار همان سنگ اسلحه ها را از زیر ماسه بیرون آوردم و بردم تحویل دادم و جان مرا حضرت خرید و از آن روز تصمیم گرفتم هر چه بتوانم به تقوا و عبادت بکوشم تا شاید به زیارت جمال دل آرای آن جناب نایل شوم ولی صد افسوس که هنوز باین سعادت عظمی موفق نشده ام .
ای قبله مقبلان عالم
ای روح جهان و جان و عالم