عاشورا صفحه 469

صفحه 469

ابن زیاد از این همه شجاعت و جسارت بسیار خشمگین شد، تا آنجا که

رگ های گردنش بر آمد و گفت: او را به نزد من بیاورید!

مأموران به طرف او هجوم بردند، ولی بزرگان قبیله «أزد» که از خویشاوندان او بودند، وی را از دست مأموران رها ساختند و از مسجد به خانه اش بردند.

ابنزیاد دستور داد به هر صورت ممکن او را دستگیر کنند و نزدش بیاورند. بعضی از قبیله «ازد» و برخی دیگر از قبایل به کمک عبدالله بن عفیف آمدند و از آن سو پسر مرجانه نیز جمعی از مزدوران کوفه را اجیر کرد و میان این دو گروه درگیری رخ داد و گروهی کشته شدند، تا آن که سرانجام لشکر عبیدالله وارد خانه ابن عفیف شد. دختر عبدالله او را از ورود مأموران باخبر ساخت. او گفت: ترسی به خود راه مده; شمشیر را به من بده. عبدالله در حالی که رجز می خواند و نابینا بود از خود دفاع می کرد. سپاهیان عبیدالله اطرافش را گرفتند و او با راهنمایی دخترش بر آنها حمله می کرد، تا سرانجام دستگیر شد و او را به نزد عبیدالله بن زیاد بردند.

عبدالله بن عفیف در نزد عبیدالله نیز با شجاعت سخن گفت، تا آن که عبیدالله او را تهدید به قتل کرد.

ابن عفیف گفت:

«اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. أَما إِنِّی قَدْ کُنْتُ أَسْأَلُ اللهَ رَبِّی أَنْ یَرْزُقَنِی الشَّهادَهَ قَبْلَ أَنْ تَلِدَکَ أُمُّکَ، وَ سَأَلْتُ اللهَ أَنْ یَجْعَلَ ذلِکَ عَلَی یَدَیْ أَلْعَنِ خَلْقِهِ وَ أَبْغَضِهِمْ إِلَیْهِ، فَلَمّا کَفَّ بَصَرِی یَئِسْتُ مِنَ الشَّهادَهِ وَ الاْنَ الْحَمْدُللهِِ الَّذِی رَزَقَنیها بَعْدَ الْیَأْسِ مِنْها، وَ عَرَّفَنِی الاِْجابَهَ مِنْهُ فِی قَدِیمِ دُعائِی ; الحمدلله

ربّ العالمین، بدان که پیش از آن که تو از مادرت زاده

شوی، من از خدا طلب شهادت می کردم و از خدا خواستم که شهادتم را به دست ملعون ترین شخص و کسی که نزد خدا از همگان مبغوض تر است، قرار

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه