سیری در مرثیهی عاشورایی صفحه 30

صفحه 30

ميرزا محمد شفيع بن محمد اسماعيل شيرازي معروف به ميرزا كوچك شاعر اوايل دوره‌ي قاجاريه، به سال 1197 ه.ق. ه.ق. متولد شد. خاندانش در دوره‌ي صفويان و افشاريان و زنديان به اعمال ديواني مشغول بودند. وصال در دوره‌ي جواني مدتي سرگرم تحصيل ادب، خط و هنرهاي زيبا، موسيقي و سير در مقامات عرفاني بود.او به سال 1262 ه.ق. درگذشته است. ديوان اشعارش شامل قصايد، غزليات و مثنوي‌هاي «بزم وصال» و تكمله‌ي «فرهاد و شيرين» وحشي بافقي است و نيز كتابي در ترجمه و شرح و نظم«اطواق الذهب» زمخشري دارد. پسران وصال يعني: وقار، حكيم، داوري، فرهنگ، توحيد و يزداني همه از شاعران و هنرمندان عهد خود بودند. [241] .اي از غم تو چشم فلك خون گريسته خونين دلان از آن به تو افزون گريسته‌از ياد تشنه كامي تو رود گشته نيل وز حسرت فرات تو جيحون گريسته‌تا لاله زار شد ز تو دامان كربلا ابر بهار زار به هامون گريسته‌بلبل ز ياد آن تن صد چاك در فغان قمري ز شوق آن قد موزون گريسته‌زان زخمها كه ديده تتن از سنان و تير بر حالت تو چشم زره خون گريسته‌ما كيستيم و گريه‌ي ما؟ اي كه در غمت ارواح قدس با دل محزون گريسته‌تنها همين نه اهل زمين در غم تواند جبريل با ملايك گردون گريسته‌آبي بود بر آتش دوزخ هواي تو اي خاك دوستان تو در كربلاي توسال از هزار بيش و غمت يار جان هنوز در ياد دوستان تو اين داستان هنوزگلگون كفن به خاك شد و از غمش ز خاك گلگون كفن دمند گل و ارغوان هنوز [ صفحه 235] پيراهني كه يوسف او را فروختند هر كس طلب كنند ازين كاروان هنوزسرو اوفتاد و ريخت گل و ارغوان فسرد خلقي سراغ مي‌كند اين بوستان هنوززان كاروان گم شده در دشت كربلا هر دم به جستجوي، دو صد كاروان هنوزوز شام بازگشتن زينب به كربلا غوغاي دشت ماريه تا آسمان هنوزفاش ار فلك بدان تن بي‌سر گريستي زان روز تا به دامن محشر گريستي‌ز اشك ستاره ديده‌ي گردون تهي شدي بر وي به قدر زخم تنش گر گريستي‌كشتند و لافشان ز مسلماني! اي دريغ آن را كه از غمش دل كافر گريستي‌چندان گريستي كه فتادي ز پاي و باز يادش چو زان سرآمدي، از سر گريستي‌اي پيكرت به كوفه، سر انورت به شام كم نيست دردهاي تو، گرييم بر كدام؟بر بي‌كس ايستادن تو پيش روي خصم؟ يا بر خروش پردگيان تو در خيام؟اين تعزيت به كعبه بگوييم يا حطيم؟ زين داوري به ركن بناليم يا مقام؟لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش مگر برون نكشد خصم بدمنش ز تنش‌لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور تني نماند كه پوشند جامه يا كفنش‌نه جسم زاده‌ي زهرا چنان لگدكوب است كزو توان به پدر برد بوي پيرهنش‌زمانه خاك چمن را به باد عدوان داد تو در فغان كه چه شد ارغوان و ياسمنش؟عيالش ار نه به همره درين سفر بودي ازو خبري نرسيدي به مردم وطنش‌ز دستگاه سليمان، فلك نشان نگذاشت به غير خاتمي، آن هم به دست اهرمنش‌به هر قدم كه سوي كارزار بر مي‌داشت نظر به جانب اطفال در به در مي‌داشت‌گهي به شوق وصال و گهي به درد فراق وراي خوف و رجا حالتي دگر مي‌داشت [ صفحه 236] نبود مانع راهش مگر حريم رسول كز آنچه بر سر ايشان رود خبر مي‌داشت‌چه ذوق بود به جام شهادتش كه ز شوق كشيد جام و جام دگر نظر مي‌داشت‌چون تاج نيزه گشت سر تاجدارها از خون كنار ماريه شد لاله‌زارهابس فرقها شكست به تاراج تاجها بس گوشها دريد پي گوشوارهابود از حجازيان يكي، از كوفيان هزار از اين شمارها نگر انجام كارهااز خون آل فاطمه شد خاك كربلا چون دشت صيدگاه ز خون شكارها [ صفحه 237]

يغماي جندقي

ابوالحسين بن ابراهيم‌قلي جندقي، از شاعران معروف قرن سيزدهم هجري است كه به هزل‌سرايي شهرت فراوان دارد. وي پس از كسب مقدمات ادب، چندي در ايران و عراق به سياحت گذرانيد و عاقبت به دربار محمدشاه قاجار راه يافت. يغما به سال 1276 ه.ق. درگذشته است. ديوان او شامل قصايد، غزليات و مثنوي‌هاي به طبع رسيده است. او در نثر نيز مهارت داشته. نوحه‌ها و مصيبت‌نامه‌هاي دلكشي از او به جاي مانده و غزليات نسبتا خوبي دارد. [242] .ز هي از دست سوگت، چاك تا دامن گريبانها ز آب ديده، از سوداي لعلت دجله دامانهاچه خسبي تشنه لب؟ از خاك هان برخيز تا بيني به هر سو موج زن، صد دجله از سيلاب مژگان‌هانزيبد جان پاكي چون تو زير خاك آسودن برآور سر ز خاك تيره، اي خاك درت جانهاز شرح تير بارانت مرا سوفار هر مژگان به چشم اندر كند تأثير زهرآلوده پيكان‌هاكسي آن روز ار نكردت جان فدا، اكنون سرت گردم برون نه پا كه جانها بر كف دستند، قربانهابه رشك، از تاب آنانم كه در خمخانه‌ي عهدت ز خون پيمانه‌ها خوردند و نشكستند پيمان‌ها [ صفحه 238] حريم عصمت، آنگه ناقه‌ي عريان سواريها نگون باد از هيون چرخ، اين زرين عماريهايكي چونان كه نيلوفر در آب از اشك ناكامي يكي چون لاله در آذر، به داغ سوگواري‌هايكي چون چشم خود در خون، ز زخم ناشكيبايي يكي چون موي خود پيچان ز تاب بي‌قراريهاگدايان دمشقي را نگر سامان سلطاني خداوندان يثرب را شمار زندگباريهاكمر بستي به خون اي پير گردون، نوجواني را به خواري بر زمين افكندي آخر، آسماني رابه دام فتنه از منقار تير و مخلب خنجر شكستي پر، همايون [طاير] عرش آشياني راندانم تا چه كردي با جهان جان، همي دانم كه از غم تا قيامت سوختي، جان جهاني رادل از قتل شهيدي بر كنارم دجله بگشايد به طرف جان سپاري بسته بينم چون مياني راآسمان‌سا، علم لشكر كفار دريغ رايت خسرو اسلام، نگونسار دريغ‌بازوي چرخ قوي پنجه به يك تيغ افكند پاي ما از طلب و دست تو از كار دريغ [ صفحه 239] يكدل از چارطرف، شش جهت و هفت سپهر بسته بر آل محمد در زنهار دريغ‌چه كند گر نه خود آماده‌ي ميدان گردد شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دريغ‌خاطر فاطمه غمگين طلبد هندوي چرخ تا كند شاد، دل هند جگرخوار دريغ [ صفحه 240]

گلبن كازروني

ملامحمد كاظم گلبن در كازرون متولد شده و در چهارده سالگي به قصد سياحت به هندوستان و شامات و حجاز و عراق رفته و بسياري از نقاط ايران را هم ديده است. در هفتاد سالگي به كازرون مراجعت كرده و در آنجا درگذشته است. تاريخ تولد و درگذشت وي معلوم نيست ولي در سال 1266 ه.ق. زنده بوده است. [243] .از پشت زين چون قوت بازوي دين فتاد خورشيد آسمان برين بر زمين فتادروي جهان نخست سراسر سياه گشت پس جنبشي در آينه‌ي ماء و طين فتادخورشيد مضطرب شد و عقل از ميان گريخت قبض امانت از كف روح‌الامين فتادهر كس كه بود فكر و گمان از قيامتش آن لحظه از گمادن، به خيال يقين فتاد [ صفحه 241]

داوري شيرازي

محمد متخلص به داوري، سومين پسر وصال از شاعران قرن سيزدهم هجري است. وي مدتي در تهران بسر برده و به سال 1282 ه.ق. در شيراز به بيماري دق درگذشت و در بقعه‌ي شاهچراغ شيراز مدفون گرديد. [244] .بگرفت سر پسر به سينه دستي به سر، آن دگر به سينه‌گفت اي گل تازه بر دميده بيخ گلت از جگر دميده‌بر برگ گلت چرا غبار است؟ چاك تنت از كدام خار است؟از سنگ كه شد پرت شكسته؟ با تيغ كه شد سرت شكسته‌از دست كه جرعه‌نوش گشتي؟ كز خود شدي و خموش گشتي‌اي سرو روان به پاي برخيز بنشسته پدر، ز جاي برخيزدر پيش پدر چرا غنودي؟ اي باب، تو بي‌ادب نبودي‌بگشاي لبي، بكن خطابي بشنو سخني، بگو جوابي‌بر چهره‌ي شاه چشم بر دوخت گفتي دل شاه بر جگر دوخت‌از حديث شهدا مختصري مي‌شنوي از غم روز قيامت خبري مي‌شنوي‌چاك پيشاني‌اش از دامن ابرو بگذشت تو همين معجز شق‌القمري مي‌شنوي‌از جگر سوختگان لب آبت چه خبر؟ اين قدر هست كه بوي جگري مي‌شنوي‌غافلي وقت جدايي چه قيامت برخاست تو وداع پسري با پدري مي‌شنوي‌خبرت نيست ز حال دل بيمار حسين در ره شام همين در به دري مي‌شنوي [ صفحه 242] تاب خورشيد و تن خسته و پا در زنجير حال رنجور چه داني؟ سفري مي‌شنوي‌گريه سيلي شد و بنياد صبوري بر كند تو همين زينبي و چشم تري مي‌شنوي‌داوري راست دم غصه فزايي، ورنه اين همان قصه بود كز دگري مي‌شنوي‌چون دو روزگار، ستم را ز سر گرفت رسم و ره جفا به طريقي دگر گرفت‌در دودمان احمد مرسل شراره‌اي از آتش يزيد در افتاد و درگرفت‌بر شاه دين زمانه چنان تنگ شد كه او هم مهر از برادر و هم از پسر گرفت‌رو در حرم نهاد و ز دشمن امام نيافت ناچار راه مشهد پاك پدر گرفت‌دردا كه راه باديه گم كرد خسروي كش عقل رهنماي به ره راهبر گرفت‌بس نامه‌ها ز كوفه نوشتند و هر كسي روز و شبان ز مقدم پاكش خبر گرفت‌خواندند سوي خويش و به ياريش كس نرفت جز تير چارپر كه شتابيد و پر گرفت‌چون ديد خلق را سر نامهرباني است بر مرگ دل نهاد و دل از خلق برگرفت آمد به دشت ماريه، گفت اين زمين كجاست؟ آسوده گشت چون كه بگفتند نينواست‌چون ديد بر خلاف مراد است كارها فرمود كز شتر بفكندند بارهاافراشتند خيمه و بر رفع كينه خصم بر گرد خيمه گاه نشاندند خارهاچون اهل كوفه ز آمدن شه خبر شدند دشمن دو اسبه سوي شه آمد هزارهاگرد ملك دو رويه گرفتند فوج فوج از پا برهنگان عرب وز سوارهابگذشت لشكر و عمر سعد شوم بخت سردار لشكر و سر خنجر گذارهابرگرد شير بچه‌ي حق، بيشه ساختند از نيزه‌هاي شيرفكن نيزه‌دارهاشه در ميان باديه محصور دشمنان وز تيغهاي تيز به گردش حصارهابر روي شاه، آب ببستند و اي دريغ از هر كنار موج زنان جويبارهاافراشتند آتش كين از سنان و تيغ بر روزن سپهر بر آمد شرارها [ صفحه 243] برگرد شه چو لشكر دشمن هجوم كرد يكباره زو كناره گرفتند يارهاروز نهم ز ماه محرم چو شد تمام خورشيد بخت آل علي كرد رو به شام‌چون نوبت قتال به سلطان دين فتاد تب لرزه بر قوايم عرش برين فتادگرد ملال بر رخ كروبيان نشست زنگ هراس بر دل روح‌الامين فتاداز بيم رفت خنجر مريخ در نيام وز دست مهر، تيغ به روي زمين فتادچون شير بچه كشته بياورد رو به خصم وز بيم لرزه بر دل شير عرين فتادبر هر سري كه تيغ شه آورد سر فرود دوپاره پيكرش ز يسار و يمين فتادگفتي كه تيغ شاه شهابي بود كزو هر سو به خاك معركه ديوي لعين فتاددشت نبرد چون فلك پر ستاره شد از بس كه قبه از سپر آهنين فتادبس مغز پر زباد كه از باد تيغ شاه از زين بلند نا شده كز پشت زين فتادبس دست زورمند كه با تيغ آهنين از آستين برون شد و بي‌آستين فتاديكباره بسته شد ره آمد شد سوار از بس كه به خاك پيكر مردان كين فتادآمد ندا ز حق كه به هيجا چه مي‌كني؟ بردي زياد و عده‌ي ما را چه مي‌كني؟چون قوم بني‌اسد رسيدند يك دشت تمام كشته ديدندشه كشته، همه سپاه كشته يك طايفه بي‌گناه كشته‌صحرا همه لاله زار گشته يك كشته، دو صد هزار گشته‌باغي گل و سرو بار داده گل ريخته، سروها فتاده‌گلها همه خون ناب خورده افسرده و آفتاب خورده‌هر گوشه تني هزار پاره صد پاره يكي هزار باره‌هر سوي كه شد كسي خرامان خون شهدا گرفت دامان [ صفحه 244] سرها ز بدن جدا فتاده سر گشته به پيش پا فتاده‌گفتند كه يارب اين چه حال است؟ اين واقعه خواب يا خيال است؟اينان كه ز سر گذشتگانند آدم نه، مگر فرشتگانندگر آدمي، از چه سر ندارند؟ ور خود ملك، از چه پر ندارند؟بي‌دست نبوده اين بدنها يا اين همه چاك پيرهنهااين پا كه ز تن جدا فتاده‌ست يارب بدنش كجا فتاده‌ست؟اين جسم بريده سر كدام است؟ تا كيست پدر، پسر كدام است؟شه كو، به كجاست شاهزاده؟ وان تازه خطان ماهزاده؟زين چاك تني و بي‌لباسي كند است نظر ز حق‌شناسي‌ماندند به كار خويش حيران يك چاك بدن، يكي به دامان‌كز دور بلند گشت گردي آمد ز ميان گرد، مردي‌ديدند به ره شتر سواري خورشيد وشي، نقابداري‌ماتمزده‌ي سياه جامه آشفته، به سر يكي عمامه‌پيش آمد و زار زار بگريست چون ابر به نوبهار بگريست‌گفت اي عربان ميهمان دوست مهمان نشناختن نه نيكوست‌اين تشنه‌لبان پيرهن چاك نشناخته چون نهيد در خاك؟اكنون كه به خاك مي‌سپاريد مي‌دانمشان بر من آريدگفتند چنين كه ره نمودي وين عقده‌ي كار ما گشودي‌ايزد به تو رهنماي بادا اي مزد تو با خداي باداهرگز نشوي چون اين عزيزان در داغ عزيز، اشك ريزان‌خويشان تو اين بلا نبينند اين قصه‌ي كربلا نبينندرفتند و ز هر طرف دويدند هر يك بدني به بر كشيدندبردند تني به پيش رويش جسمي شده چاك چارسويش [ صفحه 245] خونش به دل فگار بسته وز خون به كفش نگار بسته‌تن كوفته، سينه چاك گشته نارفته به خاك، خاك گشته‌سركوفته، پا به گل نشسته تا فرق به خون دل نشسته‌گفتند كه اين شكسته تن كيست؟ اين نوگل چاك پيرهن كيست؟گفت اين تن قاسم فگار است پورحسن است و تاجدار است‌كش ديده ز چرخ آبنوسي يك روز چه مرگ و چه عروسي‌ديدند تني چو نونهالي بر خاك فتاده پايمالي‌باريك ميان، ستبر بازو با شير سپهر هم ترازوتير آژه پاي تا به دوشش گلگون تن ارغوان فروشش‌پيكان به برش به سر نشسته تير آمده تا به پر نشسته‌شمشير نموده در دلش راه از سينه دريده تا تهيگاه‌دل جسته برون كه جاي من نيست اين خانه دگر سراي من نيست‌گفتند كه اين جوام كدام است؟ كآب از پس مرگ او حرام است‌صد پاره تنش كبابمان كرد ز آب مژه غرق آبمان كردمادرش مباد با چنين سوز تا كشته ببيندش بدين روزچون چشم سوار بر وي افتاد آتش بگرفت و از پي افتادمي‌گفت و ز ديده اشك مي‌ريخت وز ديده به رخ دو مشك مي‌ريخت‌كاين پاره پسر كه ريزريز است در پيش پدر بسي عزيز است‌اين نوگل گلشن امام است فرزند حسين تشنه كام است‌از نسل مهين پيمبر است اين ناكام علي اكبر است اين‌جمعي دگر آمدند جوشان رخساره پر آب و دل خروشان‌گفتند تني به پاي آب است كآب از لب خشك او كباب است‌دست از سر دوشها گسسته بس دست ز خون خويش شسته [ صفحه 246] چون ديده به دام پاي بستش مرگ آمده و گرفته دستش‌قد سرو، تني چو سرو صد چاك چون سايه‌ي سرو، خفته بر خاك‌از زخم سنان و خنجر و تير صد پاره تنش شده زمينگيربگسسته ميان و يال و كتفش از جاي نمي‌توان گرفتش‌گفت اين تن مير نامدار است عباس دلير نامدار است‌مي‌گفت ز هر تني نشاني گردش عربان به نوحه‌خواني‌هر گوشه نشان شاه مي‌جست در خيل ستاره، ماه مي‌جست‌تا بر تن شه گذارش افتاد رفت از خود در كنارش افتادگفت اي تن بي‌سر، اين چه حال است؟ اي كشته‌ي خنجر، اين چه حال است؟اي پيكر پاك، اين چه روز است؟ اي خفته به خاك، اين چه سوز است؟اي كشته، سرت كجا فتاده‌ست؟ بي‌سر بدنت كجا فتاده‌ست؟بر تن ز چه پيرهن نداري؟ پيراهن چه، كه تن نداري؟نه دست و نه آستين نه جامه سرداده به خصم با عمامه [ صفحه 247]

سروش اصفهاني

شمس‌الشعراء ميرزا محمد علي سدهي اصفهاني، قصيده‌سراي قرن سيزدهم هجري است. او در سده‌ي اصفهان متولد شد و چندي مقيم تبريز بود و به مدح ناصرالدين شاه كه در آن موقع وليعهد بود پرداخت. در سلطنت ناصرالدين شاه مقيم تهران شد و به سال 1285 ه.ق. درگذشت. ديوان او در دو جلد شامل انواع شعر چاپ شده ولي مهارت او در قصيده است و سبك شاعران دوره‌ي بازگشت ادبي در قصايد او به كمال رسيده است. [245] .زينب گرفت دست دو فرزند نازنين مي‌سود روي خويش به پاي امام دين‌گفت اي فداي اكبر تو جان صد چون آن گفت اي نثار اصغر تو جان صد چو اين‌عون و محمد آمده از بهر عون تو فرماي تا روند به ميدان اهل كين‌فرمود كودكند و ندارند حرب را طاقت، علي الخصوص كه با لكشري چنين‌طفلان ز بيم جان نسپردن به راه شاه گه سر بر آسمان و گهي چشم بر زمين‌گشت التماس مادرشان عاقبت قبول پوشيدشان سلاح و نشانيدشان به زين‌اين يك پي قتال، دوانيد از يسار وان يك پي جدال برانگيخت از يمين‌بر اين يكي ز حيدر كرار مرحبا بر آن دگر ز جعفر طيار، آفرين‌گشتند كشته هر دو برادر به زير تيغ شه را نماند جز علي‌اكبر كسي معين‌عباس نامدار چو از پشت زين فتاد گفتي قيامت است كه مه بر زمين فتاداندر فرات راند و پر از آب كرد كف در ياد حلق تشنه‌ي سلطان دين فتاداز كف بريخت آب و پر از آب كرد مشك زان پس ميان دايره‌ي اهل كين فتاد [ صفحه 248] افتاد بر يسار و يمين، لرزه عرش را چون هر دو دست او ز يسار و يمين فتادفرياد از آن عمود كه دشمن زدش به سر آنگاه مغفرش ز سر نازنين فتادآمد امير تشنه لبانش به سر، دوان او را چو كار با نفس واپسين فتادبر روي شاه، خنده‌زنان جان سپرد و گفت خرم كسي كه عاقبتش اين چنين فتادبودش به گاهواره يكي در شاهوار دري به چشم خرد و به قيمت بزرگوارچون شمع صبح، ديده‌اش از گريه بي‌فروغ جسمش چو ماه يك شبه، از تشنگي نزاربي‌شير مانده مادر و كودك لبش خموش پژمرده گشته شاخ گل و خشك چشمه سارسوي خيمه، طفل گرانمايه برگرفت آمد به دشت و فت بدان قوم نابكاررحمي به تشنه كامي من گر نمي‌كنيد باري كنيد رحم برين طفل شيرخوارتيري زدند بر گلوي اصغر، اي دريغ نوشيد آب از دم پيكان آبدارخون مي‌سترد از گلوي طفل نازنين مي‌كرد عاشقانه به سوي سما نثاريك قطره خون به سوي زمين باز پس نگشت شهزاده در كنار پدر جان سپرد زارآمد آن عباس، مير عاشقان آن علمدار سپاه عاشقان [ صفحه 249] تف خورشيد و تف عشق و عطش هر سه طاقت برده از آن ماهوش‌چشم از جان و جهان بردوخته از برادر عاشقي آموخته‌مي‌زد از عشق برادر يك تنه خويش را از ميسره بر ميمنه‌بد سرشتي ناگهان، از تن جدا كرد دست زاده‌ي دست خداگفت اي دست، ارفتادي خوش بيفت تيغ در دست دگر بگرفت و گفت‌آمدم تا جان ببازم، دست چيست؟ مست كز سيلي گريزد مست نيست‌خود مكافات دو دست فرشي‌ام حق بروياند دو بال عرشي‌ام‌تا بدان پر، جعفر طيار وار خوش بپرم در بهشتستان ياراين بگفت و بي‌فسوس و بي دريغ اندر آن دست دگر بگرفت تيغ‌بركشيده ذوالفقار تيز را آشكارا كرده رستاخيز راكافري ديگر درآمد از قفا كرد دست ديگرش از تن جداگفت گر شد منقطع دست از تنم دست جان در دامن وصلش زنم‌دست من پرخون به دشت افكنده به مرغ عاشق، پر و بالش كنده به‌كيستم به، سرو باغ عشق حي سرو بالد چون ببري شاخ وي [ صفحه 250]

غالب دهلوي

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه