400 داستان از مصایب امام علی علیه السلام صفحه 242

صفحه 242

کمر مرگ بستن هنگامی که علی ( ع ) به در خانه رسید و خواست که در را بگشاید قلاب در به کمر آن حضرت بند شد و از کمرش باز شد و افتاد ، پس آن را از زمین برداشت به کمر بست و شعری چند خواند که مضمون آنها این است که : کمر خود را برای مرگ ببند . به درستی که مرگ تو را ملاقات می کند ، و جزع مکن از مرگ وقتی که به محله تو می آید ، مغرور مشو به دنیا هر چند موافقت نماید ، چنانچه دهر که تو را خندان گردانیده است باز تو را به گریه خواهد آورد ، پس فرمود : خداوندا مبارک گردان برای من مرگ را ، و مبارک گردان برای من لقای خود را .

ام کلثوم گفت : چون این اخبار رنج آور را شنیدم گفتم : واغوثاه وا اءبتاه ، در تمام این شب خبر مرگ به ما می گویی .

فرمود :

ای دختر اینها دلالت ها و علامت های مرگ است که از پی یکدیگر ظاهر می شود . پس در را گشوده بیرون رفت ، ام کلثوم گفت : من برگشتم و آنچه از آن حضرت دیده و شنیده بودم به حضرت امام حسن نقل کردم . ( 358 )

309

نگرانی زینب ( س ) اضطراب سراسر وجود زینب را گرفته و نگران است . به نزد پدر می آید که بابا ، امشب تو به مسجد مرو ، که دلم نگران است . بگذار دیگری به جای تو رود . فرمود : لا مقر من القدر ، گریز از قدر و قضای خدا ممکن نیست . اگر بلای زمینی باشد بر رفع آن قادرم اگر بلای آسمانی ( مرگ ) باشد که باید جاری گردد . ( 359 )

310

درد دل آخر با امام حسن ( ع ) حضرت امام حسن ( ع ) برخاست و از پی پدر بزرگوار خود به مسجد رفت ، پیش از آنکه داخل مسجد شود به آن حضرت رسید و گفت : ای پدر بزرگوار چرا در این وقت شب از خانه بیرون آمده ای ؟ گفت : ای نور دیده من ، خوابی وحشتناکی دیدم .

جناب امام حسن ( ع ) گفت : ای پدر خواب خود را برای من بیان کن .

فرمود : دیدم جبرییل بر کوه ابوقبیس فرود آمد و دو سنگ از آن کوه برگرفت و به سوی کعبه رفت ، و بر بام کعبه ایستاد و آن سنگ ها را بر هم زد که ریزه ریزه شدند ، پس بادی وزید و آن ریزه های سنگ را پراکنده کرد ، هیچ خانه در مکه و مدینه نماند مگر آنکه ریزه ای از آن سنگ در آن داخل شد .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه