شهد بندگی صفحه 175

صفحه 175

داستان مجاهدان

در احوال پوریای ولی، پهلوان پرآوازه ایرانی که کسی جرئت هماوردی با وی نداشت، آورده اند که: پس از آنکه پشت پهلوانان سرزمین های مختلف را به خاک نشانید، قصد آن کرد تا پهلوان پایتخت را نیز مغلوب سازد. پس بدین عزم روی بر راه نهاد. چون خبر حرکت پوریا به پهلوان پایتخت رسید، در هول و هراس افتاد. مادر پیرش که آثار غم و رنج در چهره فرزند بدید، روی به درگاه حضرت حق نهاد و به امید پیروزی فرزند، هر روز حلوایی می پخت و بر دروازه شهر بین فقیران و خستگان راه تقسیم می کرد. چون پوریای ولی به دروازه شهر رسید، پیرزنی دید نشسته و طبقی حلوا در پیش روی نهاده. به قصد خرید حلوا نزدیک رفت. پیرزن گفت: ای مرد! این حلوا، فروشی نیست، نذر است.

پوریا پرسید: برای چه نذر کرده ای؟ پیر زن گفت: فرزند من پهلوان این شهر است و اکنون پهلوانی پر آوازه قصد هماوردی او کرده و اگر فرزندم مغلوب شود، مال و اعتبارمان از کف خواهد رفت. پوریا با خود اندیشید اگر این جوان را بر زمین زنم، پهلوان پایتخت سلطان خواهم بود و اگر بت نفس بر زمین زنم، پهلوان مملکت حضرت حق می گردم. من برای رضای محبوب، امید این پیرزن را ناامید نمی کنم. آن گاه روی به پیر زن کرد و گفت: مادر، نذرت قبول است. پس آن حلوا را میان مریدان و نوچگان خویش تقیسم کرد و به شهر در آمد. چون روز موعود رسید و پهلوان پایتخت با رنگی پریده و هراسان به میدان آمد، نوچگان پوریا اجازه نبرد خواستند و در این کار اصرار تمام کردند. پوریا نپذیرفت و گفت: این کار من است، نه کار دیگری. چون

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه