آداب و احکام کسب و کار صفحه 71

صفحه 71

بلند شده و شخص نورانی را کنارم دیدم ایشان به من فرمودند: «شما همراه امام جماعت مسجد به مشهد بروید! در قم شخصی را ملاقات خواهید نمود به دستورهای او عمل کنید.» مبلغی هم پول به من مرحمت فرمودند و از نظرم ناپدید شدند من غذا را خورده و فردایش از سید هاشم، امام جماعت مسجد، خواستم که همراه شان به مشهد بروم و با قصد توقف چند روزه در قم حرکت کردیم.

در حرم حضرت معصومه در قم شخصی با عبا و کلاه پشمی نمدی به من گفت: حاج مؤمن در تهران برای شما مشکلی پیش می آید و ده روز توقف می کنید، ولی نگران نباشید خود بخود حل می شود. من می روم تبریز از پدر و مادرم خدا حافظی کنم و در تهران به شما ملحق می شوم. پس از رفع مشکل از شهربانی تهران، سید هاشم ماشینی دربست گرفت تا در راه خود و خانواده اش راحت باشند. موقع حرکت آن شخص آمد و درخواست کرد که همراه بیاید و سید هاشم نیز موافقت کرد. من و آن شخص غریب در ماشین کنار هم نشستیم. او از من درخواست کرد که در راه نه از غذای سید هاشم و نه از غذای قهوه خانه های بین راهی بخورم.

او غذایی همراه داشت که با هم می خوردیم. در راه یک بار به اصرار سید هاشم خواستم لقمه ای از غذای آن ها بخورم که آن را چرک و خونابه دیده و از خوردن منصرف شدم.

نزدیکی های مشهد آن شخص به من گفت: امروز آخرین روز عمرم است و شما مسئول دفن و کفن هستید و سید هاشم نیز شما را در این کار کمک خواهد کرد. پس مقداری پول نیز از بابت هزینه حمل جسد و دفن و کفن به من داد.

وقتی ماشین برای استراحت توقف کرد وآن مرد شریف پشت تپه ای رفت. چون دیر کرد، به دنبالش رفته دیدیم که به قبله دراز کشیده و عبا بر سر گذارده و جان به جان آفرین تسلیم کرده. موضوع را به سید هاشم در میان گذاشتم. او ناراحت شد از این که من از اول جریان را با او در میان نگذاشته ام تا از وجودش استفاده کرده باشد. من نیز

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه