آداب و احکام کسب و کار صفحه 73

صفحه 73

نتیجه برای یافتن کاری جدید از روستا بیرون رفته و در بین قم و اراک به کار عملگی پرداختم.

پس از مدتی مالکم سفارش فرستاد که دیگر زکات می دهم ؛ برگرد سر کارت. پس از تحقیق یقین کردم که زکات می دهد؛ پس سر ملک او برگشتم. مالک قطعه زمینی با یک بار گندم به من داد. من نصف گندم را برای آذوقه و نصف دیگر را برای بذر اختصاص دادم. موقع برداشت محصول نیر نصفش را برای خودم برداشته و نصف دیگر را بذل فقرا می کردم.

روزی موعد خرمن به قصد باد دادن گندم های کوبیده شده به مزرعه رفتم ولی بادی نیامد. هرچه منتظر شدم از باد خبری نشد. به خانه برمی گشتم که در راه فقیری که همه سالی مقداری گندم برایش می دادم با من برخورد کرد و گفت که آن روز برای قوت خانواده اش درمانده است. ولی به علت نوزیدن باد، کاری از دست من ساخته نبود. خجالت کشیدم چیزی بگویم. به ناچار دوباره به مزرعه برگشتم. با هزار زحمت با دستم مقداری گندم را از کاه جدا کرده و به در خانه آن فقیر بردم. در راه خانه ی آن مرد، دو امامزاده به نام های باقر و جعفر وجود داشت. در میدان جلو امامزاده علیهم السلام نشستم تا مقداری رفع خستگی کنم. دو نفر سادات جوان رسیدند و گفتند: کربلایی محمد کاظم! اینجا چکار می کنی؟ گفتم برای رفع خستگی نشسته ام. گفتند: بیا داخل امامزاده تا زیارتی بخوانیم. داخل رفتیم. آنها مشغول خواندن زیارت نامه شدند و من

چون سوادی نداشتم در گوشه ای ایستاده و گوش فرا دادم. ناگهان متوجه نقش و نگاری در بقعه شدم که قبلاً نبود. پس یکی از آن دو جوان به من گفت که تو هم بخوان. گفتم: بی سوادم. چند بار تکرار کرد که بخوان، می توانی بخوانی! پس متوحش شده و بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم این موهبت را در خود یافتم.(1)


1- داستانهای شگفت دستغیب، ص 34.
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه