دستور و وصیت نامه شرعی و قانونی صفحه 11

صفحه 11

سپس ساکت شد و سر به زانوی غم نهاده اشک می ریخت؛ سکوت سنگین فضای خانه را فراگرفته بود، لحظه ها به کندی می گذشت. ناگاه صدای روحبخش اذان مغرب سکوت را شکست، اهل خانه برای نماز و صرف شام رفتند، شب سپری شد و پس از نماز صبح تحوّل جدید پدید آمد ...

به سوی بیمارستان

اشعه ی طلایی خورشید از پنجره ها سَر می کشید... ناگهان پیرزن فریاد کشید: آی بچه ها! بچه ها! دو نفر از پسران (مهدی و صادق) و یک دختر (فاطمه) و یک عروس (همسر عباس که بسیّار با ادب و با اخلاص بود) دویدند وارد خانه شدند با منظره ی دلخراشِ افتادنِ پیرمرد در کنار پنجره روبرو شدند، فوراً او را برداشتند و با ماشین شخصی شان به بیمارستان بردند ... .

معصومه که پدرش را بسیار دوست داشت دید که یکی از عروس ها از پشت شیشه ی پنجره نگاه می کند و می خندد. معصومه فریاد زد: خجالت بکش چرا می خندی؟ عروس: خفه شو! دخترک نازنازی، وقت یتیم شدن توست! دیگر از غُرغُر آن پیر خِرِفت راحت خواهیم شد.

معصومه که دیگر چاره ای نداشت با اشک و آه آمد که از برادرانش خبر بگیرد که چرا با پدرشان به بیمارستان نرفته اند، دید یکی از پسران (عباس) موی سر خود را شانه می کند، دو تای دیگر (پرویز و خسرو) هنوز به خواب ناز هستند! دختر فریاد کشید وای چرا با پدر به بیمارستان نرفتید؟!. پرویز عربده کشید، ساکت باش! بگذار بخوابیم، اگر مُرد شاید کسی زیر خاکش کند!!!

دختر با سرعت هرچه تمام تر آمد پای تلفن که خواهرانش را باخبر کند، دید کسی با تلفن صحبت می کند، گوش داد که همسر خُسرو با برادرش صحبت

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه