تاریخی را هم، چاشنی پرسش خود کرده بود که هنگام مرگ عمر، عایشه به پسر خلیفه، عبدالله بن عمر، سفارش کرده بود که به خلیفه یادآوری کند که امت محمد (صلی الله علیه و آله) را بیسرپرست نگذارد و عبدالله هم پدر را مخاطب قرار داده بود که صاحب گله، گوسفندان خود را بیچوپان رها نمیکند، تو چگونه میخواهی این امت را سرگردان رها کنی و از دنیا بروی؟ !(1)
دایی محسن این را هم گوشزد کرده بود که معاویه با همین استدلال، پسر شرابخوار خود، یزید را بر مسلمانان مسلط ساخت و با زور برای او بیعت گرفت.(2)
به هر حال مصطفی نمیتوانست از زیر بار این پرسش منطقی شانه خالی کند که مگر پیامبر (صلی الله علیه و آله) به اندازه عبدالله پسر عمر و پدرش یا معاویه دلسوز امت خود نبود یا نعوذبالله فکرش به اندازه آنان نبود یا. . .
سؤالات گوناگون به ذهن مصطفی هجوم آورد. نفس عمیقی کشید و به امید یافتن پاسخهای منطقی و رهایی از این تشویش افکار، خود را به دست خواب سپرد تا فردا چه پیش آید و ایام چه خواهد.
1- الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج 1، ص 42.
2- همان، ص 197 به بعد.