تن مالید؛ هرچه باداباد! همانطور که به طرف اتاق آقای رییس میرفت با خود گفت: اگر آیین من حق است پس چه باک. حتی اگر از اداره اخراج هم بشوم، چه غم! دیگران جانشان را در راه دینشان فدا میکنند، بگذار من هم کارم را فدای دینم کنم. اما هرچه با خود کلنجار میرفت، باز هم نگرانیاش از بین نمیرفت. با خود گفت: بعید است آقای طاهری آنقدر بیمنطق باشد که بخواهد بهسبب عقاید مذهبی زیر پای آدم را خالی کند. تازه مگر او چهکاره است که بتواند هر کاری که دلش میخواهد، بکند؟ مملکت قانون دارد! هنوز افکار پریشان مصطفی به پایان نرسیده بود که خود را جلوی در اتاق آقای رییس دید. کمی خود را جمعوجور کرد و با انگشت سبابه به در اتاق کوفت و وارد شد.
آقای طاهری نه با گرمی همیشگی، جواب سلام مصطفی را داد و به او تعارف کرد که بنشیند. با خارجشدن آخرین اربابرجوع سرش را بلند کرد. هر دو چشمشان به یکدیگر دوخته شد. آقای طاهری که مردد مانده بود چگونه سر حرف را باز کند، خود را سرگرم کشوی میزش کرد و درحالیکه کتابی را از کشوی میز بیرون میآورد سکوت را شکست و گفت: ببینید آقای سرمد اینجا اداره است و مسئولیت این اداره هم فعلاً برعهده بنده است؛ همانطور که بنده مسئول کمکاری یا احیاناً خرابکاری کارمندان این اداره هستم، مسئولیت نظم و آرامش این