کاغذ مچاله
با بیحالی روی تخت ولو شد. پاها را ستون دیوار کرد. نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد: عجب روزگاری است! سکوت اتاق، پریشانیاش را بیشتر میکرد. تازه به فکر لیلا افتاد. بیاختیار به پهلو چرخید و روی تخت نشست؛ چشمش به لیلا افتاد که یک دست زیر بغل و دست دیگر به چارچوبه در قلاب کرده بود. مصطفی با نیشخند سلام او را پاسخ داد، حدقه چشمها را گشاد کرد و طلبکارانه پرسید: کجا بودی ندیدمت؟
- حالا چی شده بذار دستکم دو تا بچه دورتو بگیرن بعد منو فراموش کن.
مصطفی درحالیکه از روی تخت بلند میشد کاغذ مچالهشده را به دست لیلا داد و گفت: هیچ وقت تو را فراموش نمیکنم. خودت که حال و روز مرا میدانی. لیلا