راه خود را به طرف آشپزخانه کج کرد و در همان حال با کنجکاوی کاغذ مچالهشده را باز کرد و چند ثانیهای صبر کرد. بعد زیرچشمی به مصطفی که میرفت تلویزیون را روشن کند، نگاهی انداخت.
نوشته داخل کاغذ چیز عجیبی برای او نبود، اما میدانست که سرصحبت با مصطفی باز خواهد شد. به بهانه روبهراهکردن بساط چای، خود را در آشپزخانه سرگرم کرد؛ فکر میکرد جواب قابل قبولی برای مصطفی پیدا کند. برای بار سوم شعر کاغذ را زیر لب زمزمه کرد:
ما ز محبان علی و عمر
هیچ نگوییم ز خیر و ز شر
حشر محبان علی با علی
حشر محبان عمر با عمر
فکرهای جورواجور به ذهنش هجوم آورد. با همه علاقهای که به مصطفی داشت یکباره با خود اندیشید این چه تصمیم مسخرهای بود که من گرفتم! چگونه دو فکر مخالف میتوانند زیر یک سقف زندگی کنند؟ ! یعنی برای همه عمر باید در التهاب و پریشانی زندگی کنم. تازه هنوز اول کار است؛ فردا که بچهدار شویم چه؟ ! دستی که از پشت به روی شانهاش قرار گرفت، رشته افکارش را پاره کرد. مصطفی با لبخند گفت: زیاد فکر نکن عزیزم. خودت خواستی، وگرنه من اصلاً دوست ندارم تو را درگیر این بحثها کنم.
لیلا سینی چای را به دست مصطفی داد و گفت: دوست