چه میشود کرد، این کاری بود که خود او آغاز کرده بود. خودکرده را تدبیر نیست. چشمش کور دندش نرم. هر که خربزه میخورد، پای لرزش هم مینشیند. آن وقت که احساساتی میشود و به قول خودش میخواهد دیگران را به راه راست هدایت کند و بیمحابا شروع به تبلیغات میکند، باید فکر این جایش را هم میکرد. بالأخره جواب"های"، "هوی" است.
گرچه این افکار به ذهن لیلا میآمد، اما برای او مشکل بود که بپذیرد مصطفی از این جوابها دمغ شده باشد. او که به قول خودش دنبال یافتن حقیقت بود، چرا بایستی با این چیزها به هم بریزد؟ ! بدیهی است که برای هر انسانی سخت است که از عقاید آبا و اجدادی خود دست بردارد یا حتی از کسی بشنود که آنها را زیر سؤال میبرد. اما این قراری بود که مصطفی و لیلا با هم گذاشته بودند. دو نفر باید این تحمل را داشته باشند که یک روزی یکی از آنها دیگری را قانع کند که مذهب تو درست نیست و اگر میخواهی رستگار شوی، بایستی به مذهب من درآیی. اما آن روز کی خواهد بود و فرد تسلیم شده چه کسی؟ !
هیچکدام تصوری از این مسئله نداشتند و شاید هر کدام خود را موفق در قانعنمودن دیگری تصور میکرد و شاید اگر هر یک از آن دو تصور میکردند که خودشان قانع خواهند شد، از اول زیر بار این ازدواج نمیرفتند.