عقل: محرم راز ملکوت صفحه 156

صفحه 156

یادم هست که روز در زمان شاه با عبا و عمامه وارد کاباره ای شدم که نزدیک به دویست متر بود.مطابق معمول،سر همه میزها مشروب بود و عده ای مشغول خوردن بودند:عده ای مست و عده ای دیگر تازه به شراب نشسته.وقتی من با این لباس وارد آن جا شدم،صاحب کافه با دستپاچگی گفت:آقا،شما اشتباه آمده اید!گفتم:اشتباه نیامده ام.مگر این جا فلان کافه نیست؟گفت:چرا!گفتم:پس من درست آمده ام.گفت:

فرمایشی دارید؟گفتم:فقط یک کلمه!

از آن طرف،تا چشم مشروب خورها به من افتاد،غیر از آن عده ای که چشمشان گرم بود و مست بودند،چهار پنج نفر دیگر از سر میز بلند شدند که حاج آقا،خوش آمدید!بفرمایید برایتان بریزیم و از این نوع تعارفات که به قول خودشان در عالم مستی و راستی می کنند.گفتم:

خدمت شما هم می آیم،ولی فعلا با رئیس کافه کار دارم.

آن وقت ها،33-34 سال بیشتر نداشتم و جوان بودم.کافه چی همان طور که مضطرب نگاهم می کرد گفت:حاج آقا،بفرمایید!گفتم:من فقط یک کلمه می خواهم به تو بگویم.اما اول باید از تو بپرسم که یهودی هستی یا مسیحی؟گفت:هیچ کدام.مسلمانم!گفتم:عمری که نیستی؟ گفت:نه،شیعه ام.گفتم:جزو منکرین پروردگار هم که نیستی؟گفت نه! گفتم:پس می توانم آن یک کلمه را به تو بگویم.گفت:بگو!گفتم:

پروردگار فرموده اولین موی سفیدی که بعد از 40 سالگی در صورت یا سر بنده من پیدا می شود،من از او حیا می کنم.تو که 60 سال به بالا داری و کاملا سفید کرده ای چه داری می کنی؟

از این حرف تکان عجیبی خورد و گفت:چه کار باید بکنم؟گفتم:

دیروز چقدر مشروب خالی کردی؟به قیمت آن زمان گفت:هفت هزار تومان.هفت هزار تومان شمردم و گفتم:این پول مشروب هایت!بعد،به

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه