در دورهاي كه آزادي انديشه و عقيده شديدا سركوب ميشد، تفكر انحرافي «مرجئه مورد استقبال و حمايتشديد امويان قرار داشت. صاحبان اين عقيده باور داشتند كه ايمان به خداوند كافي است و گناه باعث ورود انسان در جهنم نميشود. شهرستاني در «الملل و النحل همين نكته را وجه شاخص مرجئه تلقي ميكند و معتقد است در حوزه مسائلي كه به امامت مربوط ميشود با خوارج توافق ندارند. [39] با رواج اين تفكر، معاويه موفق به مشروعيتبخشيدن به تمام اعمال و گفتار دستگاه حكومتي خود ميشد. در اين انديشه «نقد قدرت جاي خود را به «تجليل حاكمان داد و معاويه و كارگزاران او صحنه را به گونهاي طراحي كردند كه مردم باور داشتند هر كاري كه آنان به عنوان خليفه مسلمانان انجام ميدهند، كاري درست و شايسته است و هر كس با آنان به مخالفتبرخيزد، فارغ از اينكه چه كسي است و چه ميگويد، برخطا است و ريختن خون او منعي ندارد و اين تلقي بدون تدارك زمينه چنين اعتقادي، ميسر نبود. احمد امين وجه نامگذاري مرجئه را چنين بيان كرده است:مرجئه گرفته شده از «ارجاء» است، به مفهوم به تاخير انداختن، زيرا آنان امر گروههايي را كه با هم اختلاف داشتند و خون يكديگر را ميريختند به روز قيامت واگذار ميكردند و در مورد هيچ طرف، خودشان داوري نمينمودند. عدهاي نيز مرجئه را مشتق از «رجاء» ميدانند، زيرا آنان ميگفتند با داشتن ايمان، گناه آسيبي و ضرري نميرساند، چنان كه با بودن كفر نيز اطاعتسودي نخواهد داشت. [40] .نشاندن خليفه مسليمن به جايگاهي كه هالهاي از تقدس آن را احاطه كرده باشد و ثنا گفتن وي، ميراث شوم تفكر مرجئه و نتيجه روشن و قطعي آن، تاييد بلاقيد بنياميه بود. آن چيزي كه باعثشد جامعه اسلامي رخداد دلخراش و اسف بار عاشوراي 61 ق را به آساني و بيهيچ دغدغهاي بپذيرد، رسوخ همين باور بود. حسين حتي اگر نوه پيامبر هم باشد چون به اذن خليفه اسلامي كشته شده است، مرگ او بر حق بوده و مورد تاييد است؛ براي نمونه توجيه «ابن العربي درباره شهادت «حجربن عدي چنين است:در مورد قتل حجر دو سخن وجود دارد: عدهاي معتقدند كه او به ناحق كشته شده و عدهاي باور دارند كه به حق كشته شدهاست. ما ميگوييم اصل اين است كه هر كه را امام برحق بكشد به حق كشته شده است و هر كه معتقد استحجر به ستم كشته شده، بايد دليل بياورد. [41] .
انتخاب عنوان خليفة الله به جاي خليفة الرسول
ابوبكر بعد از كسب منصب خلافت، خاطر نشان كرد كه يكي از مردم بوده و تابع است نه مبدع. او عنوان «خليفةالرسول را براي خود انتخاب كرد و هميشه يادآور ميشد كه اطاعت مردم از او تا زماني رواست كه به راه راستباشد و هميشه بايد او را نصيحت كنند. اما عمر، جانشين ابوبكر، نه تنها مثل او هميشه تابع نبود، بلكه در بعضي موارد به بدعتگذاري هم اقدام ميكرد. عمر، لقب «خليفة خليفةالرسول را كه از طرف مسلمانان براي او به كار ميرفت، به دليل طولاني بودن آن و اينكه براي خلفاي بعدي ايجاد مشكل ميكند، نپسنديد و عنوان «اميرالمؤمنين را براي خود برگزيد. براي عثمان هر دو عنوان اميرالمؤمنين و خليفةالرسول استعمال ميشد. اما براي اولين بار در سالهاي آخر خلافت او، از طرف امويان عنوان «خليفةالله براي او به كار رفت.با روي كار آمدن معاويه، به عمد، لقب «خليفةالله جاي «خليفةالرسول را گرفت، چرا كه مشكل عمده امويان اين بود كه هميشه اعمال و رفتارشان با سيره و سنت نبوي قياس ميشد و از اين جهتبه ناچار - حتي حداقل در ظاهر - بايستي برخي امور را رعايت ميكردند. اما با انتخاب عنوان خليفةالله، خود را از سايه سنگين اين قياس خارج كردند و چنين تبليغ نمودند كه مقام لافتبالاتر از مقام نبوت است و خليفه به خدا نزديكتر و فقط در مقابل او پاسخگو است. امويان تا آنجا پيش رفتند كه بر فراز منبرها اين سخن را مطرح ميكردند كه آيا مقام و موقعيتخليفه برتر استيا پيامبر؟ و استنتاج كردند كه خليفه اعتبار و ارزش بيشتري دارد. انتخاب عنوان خليفة اللهي مناسبترين شيوه براي دور زدن پيامبر بود. تا با تخفيف مقام پيامبر، مقابله خشونتآميز با بازماندگان و اهل بيت او تسهيل شود.بهواسطه همين انحرافهاي بنياديني كه امويان در تاريخ اسلام به وجود آوردند، امام خمينيقدس سره آن را مثل اعلاي «حكومت جور» معرفي كرده و قيام امام حسينعليه السلام را تنها راه مقابله با نهادينه شدن اين بدعتهاي ناروا در جامعه اسلامي دانستهاند. چنانكه ميفرمايند:... قيامش، انگيزهاش نهي از منكر بود كه هر منكري بايد از بين برود. من جمله قضيه حكومت جور، حكومت جور بايد از بين برود. [42] .
تبديل خلافت به سلطنت
ابوالاعلي مودودي در كتاب ارزشمند «خلافت و ملوكيت در اسلام ويژگيهاي نظام ملوكي معاويه را در مقايسه با خلافت پيش از وي چنين برميشمرد:1 - دگرگوني در روش تعيين خليفه: خلفاي قبل از معاويه، خود براي كسب خلافت قيام نميكردند، اما معاويه به هر صورت در پي آن بود تا خود را خليفه كند و وقتي بركرسي خلافت تكيه زد كسي را ياراي مخالفتبا او نبود و بايد بيعت ميكرد. خود معاويه نيز به اين موضوع اعتراف ميكند كه از نارضايتي مردم از خلافتخود آگاه است اما به زور شمشير آن را به دست آورده است. اين مسئله بعدها به موروثي شدن خلافت توسط معاويه انجاميد.2 - دگرگوني در روش زندگي خلفا: استفاده از روش زندگي پادشاهي روم و ايران از عهد معاويه آغاز شد.3 - تغيير در شيوه اداره بيتالمال: در اين دوره خزانه بيتالمال به صورت ثروت شخصي شاه و دودمان شاهي درآمد، كسي نيز نميتوانست درباره حساب و كتاب بيتالمال از حكومتباز خواست كند.4 - پايان آزادي ابراز عقيده: در اين دوره ديگر كسي را ياراي امر به معروف و نهي از منكر نبود. شروع اين روش جديد از عهد معاويه و با كشتن «حجر بن عدي آغاز شد.5 - پايان آزادي قضات.6 - خاتمه حكومتشورايي و به وجود آمدن حكومت ملوكي جديد.7 - ظهور تعصبات نژادي و قومي و نابودي برتري قانون. [43] .در قالب رهيافتي ريشه شناسانه شايد بتوان به پرسش چگونگي تبديل خلافتبه ملوكيت، پاسخي در خورشان يافت. با نظري به شيوه انتخاب «خلفاي نخستين در مييابيم كه هيچ كدام از آنها در انديشه موروثي كردن خلافت در خاندان خود نبودند، اما زمينههاي آن را بهطور ناخواسته فراهم كردند. در انديشه سياسي اهل سنت، توجيهگر اقدام معاويه در انتخاب پسر خود به ولايتعهدي، «نظريه استخلاف ميباشد؛ شيوهاي از انتخاب خليفه كه عمر (خليفه دوم) نيز بدان طريق به خلافت رسيدهبود. در اين نظريه، انتخاب جانشين بعدي در حيطه وظايف خليفه وقتشمرده ميشود. [44] اما از آنجا كه خلفاي نخستين نسبتا پرهيزكار و متقي بودند، هيچ وقت از اين فرصتبراي انتخاب فرزندان يا شخصي از خاندان خود استفاده نكردند. ولي معاويه با تعميم اصل استخلاف به فرزندان، راه تبديل خلافتبه سلطنت (حكومت موروثي) را باز كرد. بعدها نظريه استخلاف از سوي فقها و نظريهپردازان اهل سنت، شرح و بسط يافت و سعي شد كه استخلاف منطبق با حوادث پيش آمده روز، فرزندان را نيز در برگيرد.ماوردي نظريههاي گوناگون را در سه دسته جمعبندي كرده است: [45] نظريه اول حاكي از آن است كه بيعتبا فرزند يا پدر مجاز نيست، مگر اينكه اهل اختيار در باب او مشورت كنند و وي را شايسته و صالح بدانند. نظريه دوم به بيعتخليفه با فرزند يا پدر به ديده رضا مينگرد و دليلي كه براي اين امر اقامه شده آن است كه خليفه از آن جهت كه حاكم است، حكم وي نافذ است. نظريه سوم بيعتخليفه با پدر را مجاز شمردهاست ولي با فرزند را براساس يك نظريه انسان شناختي، جايز نميداند. بسط نظريه استخلاف، به راحتي توانست اقدام معاويه را در موروثي كردن خلافت، مقبول جلوه دهد. ابنخلدون در اينباره ميگويد:درست است كه يزيد فاضل نبود و مفضول بود ولي آنچه كه ميبايست در ترجيح مفضول به فاضل كار ساز شود علاقه معاويه به اتحاد تمايلات مردم و وحدت كلمه بود... حقيقت امامتبراي اين است كه امام در مصالح دين و دنياي مردم در نگرد، چه او ولي و امين آنان است. [46] .حكومت پادشاهي معاويه بدون آنكه يادي از سنت و سيره نبوي داشته باشد، مقوم حاكميتسلطنتي دنياطلبانهاي بود كه «عقيده و پاي بندي به آن را كاملا ناديده گرفته بود؛ معاويه در يكي از خطابههاي خود ميگويد:... اما بعد، من به خدا قسم، خلافت را به وسيله محبتي كه از شما سراغ داشته باشم، يا به رضايتشما، به دست نياوردهام، بلكه با همين شمشيرم با شما مبارزه و مجادله كردهام. كوشيدم نفس خود را بر سيره پسر ابيقحافه[ابوبكر] و عمر رضايت دهم اما به شدت متنفر و گريزان شد. خواستم به شيوه و مرام عثمان رود، از آن نيز امتناع نمود. پس مسلك و طريق ديگري پيمودم كه نفع من و شما در آن است، نيكو بخوريم و زيبا بياشاميم (مواكلة حسنة و مشاربة جميله). اگر مرا بهترين خود بياييد حكومتم را سودمندترين براي خودتان خواهيد يافت. و الله بر احدي كه شمشير ندارد شمشير نخواهم كشيد و سخن هيچ يك از شما را كه براي تسكين خود سخن گفتهايد پاسخ نداده و اعتنا نخواهم كرد و اگر مرا كسي نيافتيد كه به همه حقوق شما قيام نمايد، بعض آن را از من بپذيريد و اگر از من خيري به شما رسيد آن را قبول كنيد، زيرا سيل هرگاه افزون شود ويران كند و آن گاه اندك باشد بينياز و غني سازد. هرگز مباد كه در انديشه فتنه باشيد، زيرا كه فتنه معيشت را تباه ميكند و نعمت را كدر مينمايد. [47] .با اين انحرافات بنياديني كه از سال يازده تا 61 ق در جامعه اسلامي شكل گرفته بود، آيا وقوع رخدادي مثل سانحه عاشورا قابل پيشبيني نبود؟
پاورقي
[1] آلوسي در «بلوغ الارب از هيچ نظريه، انديشه يا ميراث مدني براي عرب خبري نميدهد. در سه جلد اين كتاب كه براي نشان دادن اوج عقل و درايت عرب نوشته شده حتي يك نكته فكري و مدني براي عرب عصر جاهلي ثبت نشده است. (ر.ك: غلامحسين زرگرينژاد، تاريخ صدر اسلام (چاپ اول: تهران، انتشارات سمت، 1378) ص 593).
[2] نهج البلاغه، ترجمه سيدجعفر شهيدي (سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1370) ص 26.
[3] محمدبن جرير طبري، تفسير الطبري، جلد 4، ص 25 به نقل از: عبدالحسين زرگري نژاد، همان، ص 172.
[4] احمد امين، پرتو اسلام، ترجمه عباس خليلي (تهران، انتشارات اقبال، 1358) ج 1، ص 72).
[5] غلامحسين زرگري نژاد، همان، ص 161.
[6] همان.
[7] ابن سعد، الطبقات الكبري(بيروت، داربيروت للطباعة و النشر، 1405ق) ج 3، ص 326.
[8] همان.
[9] شعراني، دمع السجوم (ترجمه نفس المهموم) ص 252.
[10] صحيفه نور، ج 1، ص 161.
[11] حجرات (49) آيه 14.
[12] محمدرضا مظفر، السقيفه(بيروت، مؤسسه الاعلي، 1993م) ص 5 و 6.
[13] محمديوسف الكاند هلوي، حياة الصحابه (بيروت، دارالفكر، 1992م) ج2، ص 57-69.
[14] ابن قتيبه دينوري، الامامة و السياسة، تحقيق علي شيري (قم، بينا، 1413ق) ج 1، ص 7 و شهرستاني، الملل و النحل، تحقيق محمد فتح الله بن بدران(قم، چاپ افست، 1364) ج 1، ص 38.
[15] محمديوسف الكاندهلوي، همان.
[16] صحيفه نور، ج 17، ص 58.
[17] محمدبن جرير طبري، تاريخ طبري(بيروت، مؤسسة الاعلمي، 1983م) ج1، ص 2916.
[18] تقي الدين احمد بن علي المقريزي، النزاع و التخاصم في ما بين بنياميه و بنيهاشم (ليدن، 1888م) ص 41.
[19] داود فيرحي، قدرت، دانش و مشروعيتسياسي (پاياننامه دكتري، دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران) ص 160 به نقل از: محمد عابد الجابري، العقل السياسي العربي، ص 150.
[20] همان.
[21] همان.
[22] محمديوسف الكاندهلوي، همان، ص 223.
[23] ابن سعد، همان، جلد 3، ص 226.
[24] محمديوسف الكاند هلوي، همان، ص 226-230.
[25] محمدبن جرير طبري، همان، ج 6، ص 2290.
[26] محمدعابد الجابري، همان، ص 182.
[27] ابن سعد، همان، ج 3، ص 41.
[28] همان.
[29] همان.
[30] عبدالرحمان بن خلدون، مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروين گنابادي(چاپ هشتم: انتشارات علمي و فرهنگي، 1375) ج 1، ص 392.
[31] محمديوسف الكاندهلوي، همان، ج 2، ص 136 و 225.
[32] داود فيرحي، همان، ص 166.
[33] همان، ص 167 به نقل از: يعقوبي، تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 145.
[34] ابن كثير دمشقي در «البداية و النهاية عملكرد يزيد را كاملا توجيه كرده است.
[35] ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم(مصر، دارالاحياء الكتب العربي، 1387 ق) ج1، ص 361.
[36] ابن ابي الحديد بابي را تحت عنوان «احاديثي كه معاويه با تحريك عدهاي از صحابه و تابعين در ذم علي جعل كرده در كتابش آورده است (شرح نهج البلاغه، ج4، ص63).
[37] داود فيرحي، همان، ص 180.
[38] ابوحنيفه دينوري، اخبار الطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر (قاهره، 1960م) ص 338.
[39] شهرستاني، همان ج 1، ص114.
[40] احمد امين، فجر الاسلام(بيروت، دارالكتب العربي، 1975م) ص 279.
[41] ابن العربي، العواصم من القواصم(قاهره، بينا، 1405ق) ص 29.
[42] صحيفه نور، جلد 20، ص 89.
[43] رسول جعفريان، تاريخ خلفا (چاپ اول: تهران، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1374) ص 407 به نقل از: خلافت و ملوكيت در اسلام، ص 188 و 207.
[44] ابن فراء، احكام السلطانيه، تحقيق محمد حامد الفقهي، (قم، چاپ افست، 1406ق) ص25.
[45] ماوردي، احكام السلطانيه (قم، چاپ افست، 1406ق) ص 10.
[46] عبدالرحمان بن خلدون، همان، ص 404.
[47] ابن عبدربه، العقد الفريد(قاهره، 1953م) ج4، ص 147.