- مقدمه 1
- قسمت اول 2
- قسمت دوم 12
- قسمت سوم 21
- قسمت چهارم 30
- قسمت پنجم 41
- قسمت ششم 50
- قسمت هفتم 58
- قسمت هشتم 71
- قسمت نهم 83
- قسمت دهم 95
- قسمت یازدهم 107
- نویسنده، کتب، ناشر 117
- اشاره 117
- سامانه پیامکوتاه 30004569 117
- کتب فارسی 118
- کتب نویسنده 118
- رمان مذهبی 119
- آموزههای دینی 121
- کتب عربی 123
- نشر وثوق 125
- خرید کتابهای فارسی نویسنده 125
- تلفکس: 700 35 77-0253 125
- منابع 126
- سامانه پیام کوتاه نشر وثوق 30004657735700 126
- همراه: 39 58 252 0912 126
نگاه کن ، عُمَر و ابوبکر همراه با عدّهای به سوی سقیفه میروند .
قسمت دوم
شب تاریک و بیم موج در سقیفه چه شوری بر پا شده است ، همه انصار به توافق رسیدهاند که با سعد بیعت کنند .
آنها دور سعد میچرخند و شعار میدهند ، ظاهرا هیچکس با خلافت سعد مخالف نیست .
سعد بسیار خوشحال است ، او تا خلافت و حکومت بر سرزمین حجاز بیش از چند قدم ، فاصله ندارد .
در این میان ابوبکر و عُمَر و همراهان او از راه میرسند ، آنها از دیدن این همه جمعیّت که در آنجا جمع شدهاند تعجّب میکنند .
نگاه کن !
ابوبکر جلو میرود ، او سنّش از همه بیشتر است و ریش سفید مهاجران میباشد .
او رو به مردم میکند و چنین میگوید: «ای مردم مدینه ! شما بودید که دین خدا را یاری کردید ، ما هیچکس را به اندازه شما دوست نداریم ، شما براداران ما هستید . مگر نمیدانید که ما اوّلین کسانی بودیم که به پیامبر ایمان آوردیم . ما از نزدیکان پیامبر هستیم . بیایید خلافت ما را قبول کنید ، ما قول میدهیم که هیچ کاری را بدون مشورت شما انجام ندهیم ».20
مردم مدینه با سخنان ابوبکر به فکر فرو میروند !