بخش هاى شگفتى آور از سخنان امير المؤمنين عليه السّلام

بخش حكمت هاى شگفتى آور از سخنان امير المؤمنين عليه السّلام

و [منه ] في حديثه ع

روايتى ديگر از امام

و في حديثه ع

روايتى ديگر از امام

و [منه ] في حديثه ع

روايتى ديگر از امام

و [منه ] في حديثه ع

روايتى ديگر از امام

و [منه ] في حديثه ع

روايتى ديگر از امام

[و من كلامه ع المتضمن ألفاظا من الغريب تحتاج إلى تفسير قوله ع في حديثه ] و في حديثه ع

(در اين فصل برخى از سخنان برگزيده شگفتى آور امام را مى آوريم كه احتياج به تفسير و تحليل دارد).

فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ ضَرَبَ يَعْسُوبُ الدِّينِ بِذَنَبِهِ فَيَجْتَمِعُونَ إِلَيْهِ كَمَا يَجْتَمِعُ قَزَعُ الْخَرِيفِ

چون آنگونه شود، پيشواى دين قيام كند، پس مسلمانان پيرامون او چونان ابر پاييزى گرد آيند.

[قال الرضي [رحمه الله تعالى ]- [يعسوب الدين ] اليعسوب السيد العظيم المالك لأمور الناس يومئذ و القزع قطع الغيم التي لا ماء فيها]

( «يعسوب» يعنى بزرگ مسلمانان، و «قزع» يعنى ابرهاى پاييزى)

هَذَا الْخَطِيبُ الشَّحْشَحُ

اين سخنران، زبردست ماهرى است.

[يريد الماهر بالخطبة الماضي فيها و كل ماض في كلام أو سير فهو شحشح و الشحشح في غير هذا الموضع البخيل الممسك ]

( «شحشح» يعنى مهارت دارد، به كسى كه خوب حرف مى زند يا خوب راه مى رود گويند، ولى در موارد ديگر «شحشح» يعنى فردى بخيل)

إِنَّ لِلْخُصُومَةِ قُحَماً

دشمنى، رنج ها و سختى هايى هلاك كننده دارد.

[يريد بالقحم المهالك لأنها تقحم أصحابها في المهالك و المتالف في الأكثر فمن ذلك قحمة الأعراب و هو أن تصيبهم السنةفتتعرق أموالهم فذلك تقحمها فيهم و قيل فيه وجه آخر و هو أنها تقحمهم بلاد الريف أي تحوجهم إلى دخول الحضر عند محول البدو]

( «قحم» يعنى مهلكه ها، زيرا دشمنى آنان را به هلاكت مى رساند، و به معنى سختى ها نيز آمده كه مى گويند «قحمة الاعراب»، يعنى روزگار سختى و گرسنگى عرب ها به گونه اى كه اموالشان تمام مى شود، و معنى «تقحّم» همين است كه مى گويند خشكسالى روستاييان را به سرزمين هاى سبز و آباد كشانده است).

إِذَا بَلَغَ النِّسَاءُ نَصَّ الْحِقَاقِ فَالْعَصَبَةُ أَوْلَى

چون زنان بالغ شوند، خويشاوندان پدرى براى سرپرستى آنان سزاوارترند.

إِنَّ الرَّجُلَ إِذَا كَانَ لَهُ الدَّيْنُ الظَّنُونُ يَجِبُ عَلَيْهِ أَنْ يُزَكِّيَهُ لِمَا مَضَى إِذَا قَبَضَهُ

هر گاه انسان طلبى دارد كه نمى داند وصول مى شود يا نه، پس از دريافت آن واجب است زكات آن را براى سالى كه گذشته، بپردازد.

[قال و يروى نص الحقائق و النص منتهى الأشياء و مبلغ أقصاها كالنص في السير لأنه أقصى ما تقدر عليه الدابة و [يقال ] تقول نصصت الرجل عن الأمر إذا استقصيت مسألته عنه لتستخرج ما عنده فيه- فنص الحقاق يريد به الإدراك لأنه منتهى الصغر و الوقت الذي يخرج منه الصغير إلى حد [الكبر] الكبير و هو من أفصح الكنايات عن هذا الأمر و أغربها يقول فإذا بلغ النساء ذلك فالعصبة أولى بالمرأة من أمها إذا كانوا محرما مثل الإخوة و الأعمام و بتزويجها إن أرادوا ذلك.

منظور از «نصّ» آخرين درجه هر چيز است، مانند «نصّ» در سير، كه به معنى آخرين مرحله توانايى مركب است، هنگامى كه مى گوييم، «نصصت الرّجل عن الآمر» آنقدر سؤال از كسى بشود كه آنچه مى داند بيان كند، بنا بر اين «نصّ الحقاق» بمعنى رسيدن به مرحله بلوغ است كه پايان دوره كودكى است، اين جمله از فصيح ترين كنايات و شگفت آورترين آنها است، منظور امام اين است، هنگامى كه زنان باين مرحله برسند «عصبه»: مردان خويشاوند پدرى كه محرم آنان هستند، مانند برادر، و عمو، به حمايت آنها سزاوارتر از مادرند، و هم چنين در انتخاب همسر براى آنها، و منظور از حقاق مخالفت و درگيرى مادر، با عصبه، در مورد اين زن است، به طورى كه هر كدام به ديگرى مى گويد: من از تو احقّ هستم، گفته مى شود:

و الحقاق محاقة الأم للعصبة في المرأة و هو الجدال و الخصومة و قول كل واحد منهما للآخر أنا أحق منك بهذا يقال منه حاققته حقاقا مثل جادلته جدالا- و قد قيل إن نص الحقاق بلوغ العقل و هو الإدراك لأنه ع إنما أراد منتهى الأمر الذي تجب فيه الحقوق و الأحكام. و من رواه نص الحقائق فإنما أراد جمع حقيقة هذا معنى ما ذكره أبو عبيد القاسم بن سلام. و الذي عندي أن المراد بنص الحقاق هاهنا بلوغ المرأة إلى الحد الذي يجوز فيه تزويجها و تصرفها في حقوقها تشبيها بالحقاق من الإبل و هي جمع حقة و حق و هو الذي استكمل ثلاث سنين و دخل في الرابعة و عند ذلك يبلغ إلى الحد الذي [يمكن ] يتمكن فيه من ركوب ظهره و نصه في [سيره ] السير و الحقائق أيضا جمع حقة- 109 فالروايتان جميعا ترجعان إلى [مسمى ] معنى واحد و هذا أشبه بطريقة العرب من المعنى المذكور أولا]

«حاققته حقاقا» بمعنى رشد عقلى است، يعنى به مرحله اى برسد كه حقوق و احكام در باره او اجرا شود، اما آن كس كه نصّ الحقائق نقل كرده منظورش از حقايق، جمع «حقيقت» است. اين بود معنايى كه «ابو عبيد قاسم بن سلام» براى اين جمله كرده است، اما نظر من اين است كه منظور از «نصّ الحقاق» اين است كه زن به مرحله اى برسد كه جائز باشد تزويج كند، و اختياردار حقوق خود شود، اين در حقيقت تشبيه به «حقاق» در شتر است چرا كه «حقاق» جمع حقّه و «حق» است به معنى شترى كه سه سالش تمام و آماده بهره بردارى است. «حقائق» نيز جمع حقّه است، بنا بر اين هر دو تعبير به يك معنى باز مى گردد، هر چند معنى دوم به روش عرب شبيه تر است.

إِنَّ الْإِيمَانَ يَبْدُو لُمْظَةً فِي الْقَلْبِ كُلَّمَا ازْدَادَ الْإِيمَانُ ازْدَادَتِ اللُّمْظَةُ

ايمان نقطه اى نورانى در قلب پديد آورد كه هر چه ايمان رشد كند آن نيز فزونى يابد.

[و اللمظة مثل النكتة أو نحوها من البياض و منه قيل فرس ألمظ إذا كان بجحفلته شي ء من البياض ]

(لمظة نقطه سياه يا سفيد است، مى گويند فرس المظ، يعنى اسبى كه در لب او نقطه سپيدى باشد)

[فالظنون الذي لا يعلم صاحبه أ [يقضيه ] يقبضه من الذي هو عليه أم لا فكأنه الذي يظن به فمرة يرجوه و مرة لا يرجوه و [هو] هذا من أفصح الكلام و كذلك كل أمر تطلبه و لا تدري على أي شي ء أنت منه فهو ظنون و على ذلك قول الأعشى-

مى گويم: (بنا بر اين «دين ظنون» آن است كه طلب كار نمى داند آيا مى تواند از بدهكار وصول كند يا نه؟ گويا طلب كار در حال ظنّ و گمان است، گاهى اميد دارد كه بتواند آن را بستاند، و گاهى اميد دارد كه بتواند آن را بستاند، و گاهى نه، اين از فصيح ترين سخنان است، همچنين هر كارى كه طالب آن هستى و نمى دانى در چه موضعى نسبت به آن خواهى بود، آن را «ظنون» گويند. و گفته اعشى شاعر عرب از همين باب است، آنجا كه مى گويد:

[من ] ما يجعل الجد الظنون الذي

«چاهى كه معلوم نيست آب دارد يا نه، و از محلى كه باران گير باشد دور است،

مثل الفراتي إذا ما طما

نمى شود آن را همچون فرات، كه پر از آب است، و كشتى و شناگر ماهر را از پا در مى آورد، قرار داد»

و الجد البئر العادية في الصحراء و الظنون التي لا يعلم هل فيها ماء أم لا]

«جدّ» چاه قديمى بيابانى را گويند، و ظنون آن است كه معلوم نيست آب دارد يا نه).

و [منه ] في حديثه ع

روايتى ديگر از امام

أنَّهُ شَيَّعَ جَيْشاً [يُغْزِيهِ ] بِغَزْيَةٍ فَقَالَ اعْذِبُوا [ اعْزُبُوا] عَنِ النِّسَاءِ مَا اسْتَطَعْتُمْ

(وقتى لشكرى را در راه جنگ مشايعت مى كرد فرمود) تا مى توانيد از زنان دورى كنيد

[و معناه اصدفوا عن ذكر النساء و شغل [القلوب ] القلب بهن و امتنعوا من المقاربة لهن لأن ذلك يفت في عضد الحمية و يقدح في معاقد العزيمة و يكسر عن العدو و يلفت عن الإبعاد في الغزو فكل من امتنع من شي ء فقد [أعزب ] عذب عنه و [العازب و العزوب ] العاذب و العذوب الممتنع من الأكل و الشرب ]

مى گويم: (معنى اين سخن آن كه از ياد زنان و توجّه دل به آنها در هنگام جنگ، اعراض كنيد، و از نزديكى با آنان امتناع ورزيد، چه اينكه اين كار بازوان حميّت را سست، و در تصميم شما خلل ايجاد مى نمايد، و از حركت سريع، و كوشش در جنگ باز مى دارد، هر كس كه از چيزى امتناع ورزد گفته مى شود «عذب عنه» و «عازب» و «عذوب» به معنى كسى است كه از خوردن و آشاميدن امتناع مى ورزد).

و [منه ] في حديثه ع

روايتى ديگر از امام

كَالْيَاسِرِ الْفَالِجِ يَنْتَظِرُ أَوَّلَ فَوْزَةٍ مِنْ قِدَاحِهِ

مسلمان چونان تيراندازى ماهرى است كه انتظار دارد، در همان نخستين تيراندازى پيروز گردد.

و [منه ] في حديثه ع

روايتى ديگر از امام

الياسرون هم الذين يتضاربون بالقداح على الجزور و الفالج القاهر و الغالب يقال فلج عليهم و فلجهم و قال الراجز

مى گويم: (ياسرون، كسانى هستند كه با تيرها بر سر شترى مسابقه مى دهند، و فالج، يعنى چيره دست پيروز، مى گويند. قد فلج عليهم و فلجهم. يعنى بر آنان پيروز شدند، و آنان را مغلوب كردند، و راجز مى گويد:

لما رأيت فالجا قد فلجا

چيره دستى را ديدم كه پيروز شد.

كُنَّا إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ اتَّقَيْنَا بِرَسُولِ اللَّهِ ص فَلَمْ يَكُنْ أَحَدٌ مِنَّا أَقْرَبَ إِلَى الْعَدُوِّ مِنْهُ

هر گاه آتش جنگ شعله مى كشيد، ما به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پناه مى برديم، كه در آن لحظه كسى از ما همانند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به دشمن نزديك تر نبود.

[و معنى ذلك أنه إذا عظم الخوف من العدو و اشتد عضاض الحرب فزع المسلمون إلى قتال رسول الله ص بنفسه فينزل الله [تعالى النصر عليهم ] عليهم النصر به و يأمنون [ما] مما كانوا يخافونه بمكانه.

(وقتى ترس از دشمن بزرگ مى نمود، و جنگ به گونه اى مى شد كه گويا جنگجويان را مى خواهد در كام خود فرو برد، مسلمانان به پيامبر پناهنده مى شدند، تا رسول خدا شخصا به نبرد پردازد، و خداوند به وسيله او نصرت و پيروزى را بر آنان نازل فرمايد، و در سايه آن حضرت ايمن گردند،

و قوله إذا احمر البأس كناية عن اشتداد الأمر و قد قيل في ذلك أقوال أحسنها أنه شبه حمي الحرب بالنار التي تجمع الحرارة و الحمرة بفعلها و لونها و مما يقوي ذلك قول [الرسول ] رسول الله ص و قد رأى مجتلد الناس يوم حنين و هي حرب هوازن الآن حمي الوطيس- فالوطيس مستوقد النار فشبه رسول الله ص ما استحر من جلاد القوم باحتدام النار و شدة التهابها]

اما جمله «اذا احمرّ البأس» كنايه از شدّت كارزار است. در اين باره سخنان متعدّدى گفته شده كه بهترين آنها اينكه امام داغى جنگ را به شعله هاى سوزان آتش تشبيه كرده است، و از چيزهايى كه اين نظر را تقويت مى كند، سخن پيامبر در جنگ حنين است، هنگامى كه نبرد سخت شد و شمشير زدن مردم را در جنگ «هوازن» مشاهده كرد فرمود: «الآن حمى الوطيس» اكنون تنور جنگ داغ شد، «وطيس» تنور آتش است، بنا بر اين رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داغى و گرمى جنگ را به افروختگى و شدّت شعله ورى آتش تشبيه فرموده است).

انقضى هذا الفصل و رجعنا إلى سنن الغرض الأول في هذا الباب

اين فصل تمام شد، و در اين باب به روش اول خود يعنى بيان حكمت‏ها باز گشتيم.