کتابخانه روایات شیعه
صد و نود و پنجم: و نيز در همان كتاب از شعبى از جابر بن سمره حديث كند كه گفت: با پدرم (نزد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله بوديم) آن حضرت فرمود: هميشه امر اين دين عزيز و منيع و سربلند است و با آنكه با آنها دشمنى كند يارى شوند تا دوازده خليفه (بيايند) سپس كلامى فرمود كه مردم نگذاشتند آن كلام را بشنوم به پدرم گفتم: آن كلامى كه مردم نگذاشتند بشنوم چه بود؟ گفت:
فرمود: همهشان از قريشند. 815
صد و نود و ششم: و نيز در همان كتاب از شعبى از جابر بن سمره حديث كند (ترجمه آن در حديث صد و نود و سوم گذشت). 816
صد و نود و هفتم: (اين حديث نيز مانند حديث صد و نود و سوم است كه ترجمهاش گذشت). 817
صد و نود و هشتم: نعمانى در كتاب غيبت از شعبى از جابر بن سمره حديث كند كه گفت:
رسول خدا صلّى اللَّه عليه و اله فرمود: هميشه اهل (اين) دين بر كسى كه با ايشان دشمنى كند يارى شوند تا دوازده خليفه، پس مردم شروع به نشست و برخاست كردند و حضرت به كلامى تكلم فرمود كه من نفهميدم، به پدرم يا به برادرم گفتم: چه فرمود؟ گفت: فرمود: همهشان از قريشند. 818
مؤلف گويد: شيخ طوسى نيز اين حديث را در كتاب غيبت خود به سند خود از شعبى روايت كرده است. 819
صد و نود و نهم: صدوق در كتاب نصوص از شعيب عقرقوفى حديث كند كه گفت: نزد حضرت صادق عليه السّلام بودم كه يونس (بن عبد الرحمن) وارد شد و حديث را (كه پس از اين در حرف ياء بيايد) نقل مىكند جز اينكه در اين حديث است- در آنجا كه حضرت به يونس فرمود: هر گاه علم صحيح بخواهى نزد ما است- زيرا ماييم اهل ذكر آن كسانى كه خداى عز و جل فرمايد: «از اهل ذكر بپرسيد اگر نمىدانيد». 820 821
مؤلف گويد: اين حديث در حرف ياء در آنجا كه نام يونس بن ظبيان است ان شاء اللَّه تعالى بيايد.
حرف صاد
دويست: در كتاب غيبت از صالح از حضرت جعفر بن محمد عليه السّلام حديث كند (ترجمهاش در حديث پنجم گذشت). 822
مؤلف گويد: اين حديث را در كتابهاى خصال 823 و عيون اخبار الرضا 824 نيز حديث كرده جز اين كه در
آن دو راوى صالح بن عقبه است و بعيد نيست كه صالح نيز كه در كتاب غيبت به طور اطلاق نقل شده همان صالح بن عقبه باشد.
دويست و يكم: صدوق در كتاب معانى الاخبار از صقر بن ابى دلف حديث كند كه گفت: چون متوكل آقاى ما حضرت هادى را به سامرا برد من آمدم كه از حال آن سرور جويا شوم. گويد:
رزاقى كه دربان متوكل بود مرا ديد به من اشاره كرد كه نزدش بروم؛ پس بر وى وارد شدم، به من گفت: اى صقر! كارت در اينجا چيست؟ گفتم: اى استاد! كار خيرى است (و چيز مهمى نيست) به من گفت: بنشين، افكار زيادى از چهار طرف مرا فرا گرفت و به خود گفتم بىجهت بدين جا آمدم، تا اين كه مردم از نزدش پراكنده شدند سپس به من گفت: كارت چيست؟ و براى چه بدين جا آمدهاى؟ گفتم: كار مختصرى داشتم (و مهم نبود) گفت: شايد آمدهاى تا از حال آقا و مولايت جويا شوى؟ گفتم: مولاى من كيست؟ مولاى من امير المؤمنين (متوكل) است، گفت: خاموش
باش! مولاى تو همان است كه او بر حق است، از من مىترسى؟ من نيز بر آيين تو هستم. گفتم: