کتابخانه تفاسیر

پایگاه داده های قرآنی اسلامی
کتابخانه بالقرآن

تفسير احسن الحديث

جلد اول

سوره بقره در مدينه نازل شده و دويست و هشتاد شش آيه است

نظرى به سوره مباركه

جلد دوم

سوره آل عمران

نظرى بر سوره مباركه

سوره نساء

نظرى به كليات سوره مباركه

جلد سوم

سوره مائده

سوره انعام

نظرى به كليات سوره

جلد چهارم

جلد پنجم

جلد ششم

جلد هفتم

جلد هشتم

جلد نهم

جلد دهم

جلد يازدهم

جلد دوازدهم

تفسير احسن الحديث


صفحه قبل

تفسير احسن الحديث، ج‏1، ص: 479

دارد و مى‏داند آنها چه كسانى هستند و به چه كسانى شفاعت خواهند كرد «1» وانگهى آنها فقط آن قدر مى‏دانند كه خدا خواسته و تعليمشان داده است ضمنا آيه شريفه وجود شفاعت را با اذن خدا ثابت مى‏كند رجوع شود به آيه 48 همين سوره.

وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما مراد از كرسى ظاهرا حكومت و احاطه خداست يعنى حكومت خدا و سلطه او همه موجودات را در بر گرفته است از حضرت صادق- صلوات اللَّه عليه- نقل شده كه مراد از كرسى علم خداست‏ «2» وانگهى خدا داراى چنان قدرت است كه نگهدارى آسمانها و زمين به او سنگينى نمى‏كند إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ أَنْ تَزُولا فاطر/ 41 و در پايان آمده: وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ‏ و اوست خداى والا مقام و عظيم الشأن كه داراى چنان صفات است.

256- لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِ‏ .

اين جمله روشن مى‏كند كه در دين تحميلى نيست انبياء و مخصوصا پيامبر اسلام مردم را به چيز ناشناخته‏اى دعوت نكرده‏اند و نگفته‏اند چه بفهميد و چه نفهميد بايد بپذيريد، بلكه به حكم «قد تبين ...» به چيز شناخته شده‏اى خوانده‏اند على هذا مراد از اكراه آنست كه به كسى بگويند قبول كن اگر چه نمى‏فهمى تقليد كن و دم نزن.

به عبارت ديگر انبياء گفته‏اند اى مردم ما شما را به چيزى مى‏خوانيم كه مى‏فهميد البته اصول دين و كليات آن كاملا روشن است موقعى كه پيامبران دين را بر مردم عرضه كردند آنها فهميدند و قبول كردند بعضى‏ها هم فهميدند ولى از

(1)- يعنى شفاعت آنها يك اصل معينى است كه از طرف خدا تعيين شده و در اختيار آنها گذاشته شده است نه مثل شفاعتهاى دنيا كه رئيس را از كارهاى شفاعت شده آگاه كرده و او را به تجديد نظر در حكمى كه داده وادار مى‏كنند.

(2)- توحيد صدوق/ 327 در باره كرسى در قاموس قرآن بطور مفصل بحث كرده‏ام.

تفسير احسن الحديث، ج‏1، ص: 480

روى خودپسندى انكار نمودند وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا .

بنا بر آنچه گفته شد اين جمله فقط بيان مطلب فوق است نه حكم تكوينى است و نه حكم تشريعى كه به صورت خبر آمده است، و اگر بخواهيم از آن حكم تكوينى و يا تشريعى استفاده بكنيم بايد فقط جمله‏ «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ» را در نظر بگيريم بدون ما بعد آن‏ «1» .

در تفسير ابن كثير نقل شده بعضى از بازرگانان شام كه به مدينه كالا مى‏آوردند پسران مردى را به نام «حصين» به مسيحيت دعوت كردند، آنها تحت تأثير قرار گرفته آن دعوت را پذيرفتند، حصين سخت ناراحت شد و از رسول خدا خواست كه پسرانش را به قبول اسلام مجبور كند ولى در جواب او اين آيه نازل شد «2» .

به نظر نگارنده اين حديث نمى‏تواند درست باشد چون اولا آيه در اين صدد نيست ثانيا پسران حصين بنا بر صحت حديث مرتد فطرى و واجب القتل بوده‏اند چگونه پيامبر فرمايد: ناراحت نباش آنها را باسلام مخوان چون: لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ‏ مراد از آيه همان است كه قبلا گفته شد، بنا بر آنچه گفته شد طرح اين اشكال كه: با وجود اين آيه جنگهاى اسلامى چطور توجيه مى‏شود ابدا لزومى ندارد كه اگر اسلام جنگ ابتدايى را هم جايز بداند مردم را به وسيله جنگ به چيز شناخته شده‏اى مى‏خواند. راجع به جنگهاى اسلامى ذيل آيه 190 همين سوره بحث شده است.

فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى‏ لَا انْفِصامَ لَها .

(1)- حكم تكوينى آنست كه بگوئيم: در دين نمى‏شود اجبار باشد زيرا اعتقاد يا تحميل غير ممكن است، و تشريعى آنست كه حق نداريد دين را به اجبار به كسى بقبولانيد.

(2)- در مجمع البيان و المنار همين خبر با مختصر تفاوت نقل شده است.

تفسير احسن الحديث، ج‏1، ص: 481

يعنى: چون نجات از هلاكت مشخص گرديده پس هر كه خدايان دروغين را انكار كرده و به خدا تسليم شود، به وسيله‏اى چنگ زده كه پاره شدن و از بين رفتن ندارد، انسان در زندگى بايد محل اتكايى داشته باشد هر كه خدا را شناخت و به خدا تسليم شد به قدرت لا يزال، جامع تمام صفات كمال، به عالم نور، علم، فضيلت كمال و هستى مطلق تكيه كرده و «از قيد هر چه تعلق پذيرد آزاد شده است» كارش، فكرش، شخصيتش، و تصميمش، از اين قماش خواهد بود، بر خلاف آنكه موجود زبونى را قبله خويش قرار داده باشد.

لفظ طاغوت هشت بار در قرآن مجيد آمده و محل استعمال آن: بتهاى بى جان، خدايان دروغين و حكام متجاوز است مثل‏ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ‏ نساء/ 60، جمع و مفرد در آن يكسان است‏ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ‏ خدا به هر دو گروه شنوا و دانا است.

257- اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ‏ .

آنان كه مؤمن هستند، كارشان، ديدشان، فكرشان، تلاششان، و هر چيزشان خدايى و مطابق رضاى خداست، اول رضاى خدا و عدالت و انصاف را در نظر مى‏گيرند، سپس به عمل وارد مى‏شوند پس از تاريكيها بيرون شده و به نور داخل گشته‏اند، آرى نور خدايى. ولى فكر طاغوت، كار طاغوت، تلاش طاغوت، همه ظلمت، همه شهوت، همه مزاحمت و همه شيطانى است، آنكه از طاغوت پيروى كند قهرا از نور به ظلمت انتقال يافته، ادامه پيروى طاغوت و توبه نكردن از آن موجب خلود در آتش است آرى‏ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ‏ راجع به خلود رجوع شود به ذيل آيه‏ قالَ النَّارُ مَثْواكُمْ خالِدِينَ فِيها انعام/ 128.

تفسير احسن الحديث، ج‏1، ص: 482

نكته‏ها

توحيد سبب يك‏رنگى جوامع بشرى و از بين برنده امتيازات پوچ و بى‏معنى است اعتقاد به توحيد منشأ تمام كمالات است، فكر آدمى را از محيط مادى بالاتر برده و با ملكوت اعلى مربوط مى‏سازد، توحيد آدمى را از بندگى طاغوت‏ها.

جلادها، سرمايه‏دارها مى‏رهاند و به حكم‏ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ‏ از همه جز خدا بى‏نياز مى‏كند.

انسان خدا ناشناس بايد عياش، مزاحم، ظالم، شهوتران و بدكار باشد و اگر چنين نباشد احمق و نادان است زيرا براى چه خوبى كند و خوب باشد و براى چه ظالم و شهوتران نباشد مگر خدايى، پاداش و عذابى در كمين اوست؟

ولى جامعه‏اى كه اهل توحيد است، خدايى حى و قيوم در بالاى سر مى‏بيند، عذاب و پاداشى را در انتظار خود مى‏داند بايد نيك و نكوكار باشد جامعه بى‏توحيد جامعه حيوانها است.

*** دين انسان را به راهى مى‏خواند كه قابل فهم و درك است، اصولى كه اديان ارائه داده‏اند همه قابل فهم و موجب سعادتند، پيامبران انسانها را به چيز ناشناخته نخوانده‏اند تا كوركورانه قبول كنند و نفهمند، پيامبران همه به زبان مادرى و ساده و آسان با مردم سخن گفته‏اند، تا دانا و نادان هر دو كلام آنها را فهميده‏اند به حكم: نحن معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس بقدر عقولهم مطابق فهم مردم سخن گفته‏اند، پس راه خدا راه ساده و آسان و قابل فهم است.

*** سعادت جامعه بشرى در صورتى امكان‏پذير است كه رنگ توحيد داشته‏

تفسير احسن الحديث، ج‏1، ص: 483

باشد، و خدايان دروغين بى‏جان و با جان از اعتبار ساقط گردند، يك اراده، يك مشيت، يك دستور و يك اللَّه حكومت كند، فكرها، كارها، تصميم‏ها و ايده‏ها خدايى باشد و گرنه بشر در آتشى كه به دست خود افروخته خواهد سوخت‏ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ‏ .

تفسير احسن الحديث، ج‏1، ص: 484

[سوره البقرة (2): آيه 258]

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (258)

258- آيا نگاه نكردى به آنكه با ابراهيم درباره پروردگار او محاجه كرد زيرا كه خدا به او ملك عطا كرده بود، ابراهيم گفت: خداى من آنست كه زنده مى‏كند و مى‏ميراند گفت: من زنده مى‏كنم و مى‏ميرانم، ابراهيم گفت: خدا خورشيد را از مشرق مى‏آورد تو او را از مغرب بياور، (در اين حال) آنكه كفر مى‏ورزيد مبهوت شد، خدا گروه ظالمان را هدايت نمى‏كند.

كلمه‏ها

حاج: محاجه در آيه به معنى مخاصمه و مجادله است، حجت در اصل دليلى است كه مقصود را روشن مى‏كند، معناى اولى آن «قصد» است.

ملك: (بضم ميم) حكومت. پادشاهى.

بهت: بهت به معنى تحير و سرگردانى است، بهتان دروغى است كه شخص را مبهوت مى‏كند.

شرحها

اين آيه مصداق و نمايشى است از طاغوت كه در آيه گذشته بررسى شد، طاغوت در برابر پيامبر خدا ايستاده و ادعاء خدايى مى‏كند و مى‏گويد: حيات و مرگ در دست من است، بايد مردم مرا خدا بدانند و مرا بندگى كنند، بالاخره‏

تفسير احسن الحديث، ج‏1، ص: 485

در مقابل حق، زبون و رسوا مى‏گردد، خار راه بشريت اينگونه طاغوتها هستند.

258- أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ‏ .

«أ لم تر» در اينجا براى تعجب است، «أن آتاه ...» علت محاجه و تقدير آن «لان آتاه» است يعنى اين محاجه و جسارت بدان علت بود كه خدا به او پادشاهى داده بود، نخوت و خودبينى سلطنت او را به اين كار واداشته بود «1» .

محاجه درباره رب ابراهيم بود كه رب او كيست؟ گويى نمرود به ابراهيم گفته: رب تو كيست؟ او در جواب فرمود: پروردگار من همانست كه زنده مى‏كند و مى‏ميراند حيات و مرگ در دست اوست‏ «2» .

نمرود يا سخن آن حضرت را نفهميد و يا حمل به ظاهر كرد و گفت: من زنده مى‏كنم و مى‏ميرانم پس رب تو منم بايد به من عبادت كنى، نمرود نگفت:

«و انا احيى و اميت» زيرا بنا بر واو عطف معنايش اين مى‏شد كه من هم اينكار را مى‏كنم بلكه نمرود گفت منهم كه اينكار را مى‏كنم، گويند دستور داد دو نفر زندانى را آوردند يكى را آزاد كرد و يكى را اعدام نمود و گفت آن را حيات بخشيدم و اين را مرگ دادم، ابراهيم عليه السّلام ديد كه استدلال با اين وضع و بى منطقى خصم به درازا خواهد كشيد لذا از راه ديگر وارد شد و گفت: خدا آفتاب را از طرف مشرق بيرون مى‏آورد اگر تو ربى، آن را از مغرب طالع كن اينجا بود كافر و طاغوت مبهوت شد و از محاجه فرو ماند.

(1)- درباره اينكه خدا چطور به ظالم و طاغوت فرمانروايى مى‏دهد ذيل آيه: قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ ... آل عمران/ 26 بررسى خواهد شد.

صفحه بعد