کتابخانه تفاسیر

پایگاه داده های قرآنی اسلامی
کتابخانه بالقرآن

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين


صفحه قبل

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، ج‏10، ص: 146

فرمود تا زمين را از زير خانه كعبه بگسترد چنان كه جامه بهم پيچيده را بگسترانند و از عبد اللَّه عمر مرويست كه حق سبحانه زمين را اول بار مربع بيافريد بطريق خانه كعبه كه چهار ركن دارد و آن را بر بالاى آب نهاد و بعد از دو هزار سال ديگر آسمان و غير آن را ايجاد نمود و چون آسمان مخلوق گشت زمين را منبسط گردانيد، سدى و مجاهد گفته‏اند كه معنى آيه آنست كه (و الارض مع ذلك دحيها) كما قال‏ عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ‏ اى مع ذلك قوله:

(31)- أَخْرَجَ مِنْها ماءَها تجريد اين جمله از حرف عطف بجهت آنست كه اينحالست باضمار قد يعنى زمين را منبسط ساخت در حالتى كه بيرون آورد از آن زمين آب آن را و ميتواند بود كه از براى بيان مدحو باشد يعنى دحو آن به اين وجه است كه بيرون آورد از زمين ينابيع و عيون را وَ مَرْعاها و چراگاه آن را و گياه را:

(32)- وَ الْجِبالَ أَرْساها كوه‏ها را محكم و استوار و پايدار ساخت و حق سبحانه دحو ارض نمود و اثبات جبال و تفجير عيون و اظهار مرعى.

(33)- مَتاعاً لَكُمْ‏ بجهت برخوردارى مر شما را وَ لِأَنْعامِكُمْ‏ و مر چهارپايان شما را نسبت رعى بانسان بر سبيل استعاره است هم چنان كه‏ يَرْتَعْ‏ در قوله تعالى‏ يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ‏ و نسبت بانعام بر حقيقت خود است، حقتعالى مجموع منافع را بآب و مرعى حواله كرد براى آنكه (همه در تحت اين دو لفظ داخل‏اند) و چون حق سبحانه باين اشياء دلالت نمود بر صحت بعث و نشور، بعد از اين در بيان بعث فرمود كه:

(34)- فَإِذا جاءَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْرى‏ طامه مشتق است از طم بمعنى علو و غلبه يعنى پس چون بيايد بليه بزرگتر و باهول‏تر كه بالاى همه دواهى است و غالب بر جميع بلايا كه همه داهيه و بليه در تحت آن پوشيده شود و آن قيامتست يا نفخه ثانيه يا ساعتى كه اهل دوزخ را بدوزخ رانند و اهل بهشت را ببهشت رسانند و اين ندا در دهند كه‏

(يا اهل الجنة خلود و لا موت و يا اهل النار خلود و لا موت)

جواب‏ فَإِذا محذوفست تقدير اينكه وقع ما وقع. واقع‏

اين چنين بوده) نگارنده گويد: نويسنده محترم گمان كرده كه نزاع لفظى و راجع بمفهوم لفظ اتحاد است در صورتى كه اين، اشتباهست و بر فرض صحت تقرير و تعبيرى كه راجع بمفهوم اتحاد نموده است غلط و بر خلاف تعبير عرفا و صوفيه است زيرا كه گفتن جمله (انا الحق) و نظائر آن يا از باب اعتقاد بوحدت وجود و موجود است بدان معنى كه گروهى از عرفاء مانند محيى الدين عربى و مولوى رومى گفته‏اند كه ذات حق عين تمام اشياء و حقيقت همه موجوداتست ذات حق مطلق است و ذات همه موجودات همان مطلق است كه بتعينات و قيود اعتباريه مقيد شده و مولوى گفته حلاج را از اين باب دانسته چنان كه از شعر مذكور او مستفاد ميشود و ظاهر است كه اينان وجود ممكنات را انكار نكرده‏اند بلكه وجود حق و وجود اشياء را يكى ميدانند و يا از باب حلول و اتحاد است و چون اينجا گنجايش ندارد از توضيح عقيده فاسده ايشان معذورم ولى از اشاره بدين مطلب هم ناگزيرم عبارت نويسنده معاصر درباره اينان نيز غلط است چه فرقه اتحاديه نميگويند:

خداوند در ممكنات فانى و مستهلك شده بلكه ميگويند: سالك تواند بمقامى برسد كه مستهلك و فانى فى اللَّه شود و چون قطره آبى كه بدريا رسد دريا ميشود او نيز با خداوند تعالى (العياذ باللّه) متحد گرديده و خدا خواهد بود و يا ذات حق در وجود وى حلول كرده ذات او با ذات حق در وجود متحد شده.

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، ج‏10، ص: 147

شود آنچه واقع شود، و دال بر حذف جوابست قوله:

(35)- يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسانُ‏ اين بدل فاذا جاءت است يعنى پس ياد كن روزى را كه ياد آرد آدمى‏ ما سَعى‏ آنچه كرده در عمل از خير و شر يعنى همه را نوشته بدست او دهند تا بخواند و همه كس در آن روز تأسف و تحسر خورند اما ابرار بجهت آنكه چرا آن كار را بيشتر نكردند و اما فجار بجهت آنكه چرا كردند.

(36)- وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ‏ و ظاهر گردانيده شود دوزخ‏ لِمَنْ يَرى‏ مر كسى را كه بيند يعنى بمرتبه‏اى آشكارا شود كه هر كه از اهل رؤيت باشد آن را ببيند.

(37)- فَأَمَّا مَنْ طَغى‏ ميتواند بود كه اين جواب شرط محذوف باشد يعنى چون بيايد قيامت در روزى كه انسان متذكر شود بآنچه كرده و دوزخ را ظاهر سازند بمرتبه‏اى كه همه كس آن را بيند پس هر كه در گذشته باشد از حد خدا كه ايمان است يعنى بوى نگرويده باشد.

(38)- وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا و برگزيده باشد زندگانى دنيا را، در ملاذ آن منهمك شده و بجهت اين مستعد آخرت نشده باشد بوسيله عبادت و تهذيب اخلاق و كار آن نساخته:

(39)- فَإِنَّ الْجَحِيمَ‏ پس بدرستى كه دوزخ‏ هِيَ الْمَأْوى‏ آن جاى او است، الف و لام ساد مسد اضافه است بجهت معلوميت اينكه صاحب آن ماوى نيست مگر طاغى و هى ضمير فصل است يا مبتدا.

(40)-

وَ أَمَّا مَنْ خافَ‏ و اما هر كس كه ترسيده باشد مَقامَ رَبِّهِ‏ از ايستادن نزد پروردگار خود يعنى در موقف عتاب رب الارباب خود وَ نَهَى النَّفْسَ‏ و نهى كرده باشد و باز داشته نفس خود را عَنِ الْهَوى‏ از آرزوى آن يعنى از تمناى حرام و ناشايست.

(41)- فَإِنَّ الْجَنَّةَ پس بدرستى كه بهشت‏ هِيَ الْمَأْوى‏ آن آرامگاه او است، از مقاتل مروى است كه آيه در شأن كسى است كه قصد معصيت كند در خلوت و بر آن قادر بود پس خلاف نفس نموده از خداى ترسد و از آن عمل دست باز دارد، و بعد از انذار و تبشير خطاب برسول ميفرمايد كه:

(42)- يَسْئَلُونَكَ‏ ميپرسند ترا اى محمّد عَنِ السَّاعَةِ از روز رستخيز أَيَّانَ مُرْساها كه كى باشد اقامت آن يعنى در چه زمان خداى قيامت را قائم كند و گويند مرسى بمعنى منتهى و مستقر است فهو مأخوذ من مرسى السفينة و هو حيث تنتهى اليه و تستقر فيه يعنى منتهى و مستقر قيامت كى باشد.

(42)- فِيمَ أَنْتَ‏ در چه چيزى تو مِنْ ذِكْراها از ياد كردن وقت آن براى امت و

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، ج‏10، ص: 148

تبيين نمودن از براى ايشان يعنى علم قيامت بتو تعلقى ندارد و ترا در آن دخلى نيست.

(44)- إِلى‏ رَبِّكَ‏ بسوى پروردگارتست‏ مُنْتَهاها موضع نهايت علم قيامت نه غير او يعنى غايت دانستن آن باو راجعست و هيچكس ديگر بر آن آگاه نيست، از عايشه مروى است كه كفار قريش از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم علم بوقوع قيامت اقتراح مينمودند و حضرت نبوى صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بجهت اين پيوسته ذكر قيامت ميكرد و آن را از حق سبحانه سؤال مينمود، حقتعالى وحى فرمود كه اى محمّد تو از دانستن قيامت بر چه چيزى يعنى آن حق تو نيست از آن سؤال مكن، پس استفهام از براى تعجب است از كثرت ذكر آن كانه قيل فى اى شغل و اهتمام انت من ذكريها و السؤال عنها و خلاصه معنى آنست كه مردمان ميپرسند ترا از وقوع قيامت و تو بجهت حريص بودن در جواب ايشان پيوسته ذكر آن ميكنى و حال آنكه اين علم از علوم خاصه منست و سزاوار نيست كه هيچكس را بر آن مطلع سازم و گويند فيم انكار است مر سؤال ايشان را اى فيم هذا السؤال اين سؤال ايشان چراست و بعد از آن بر سبيل استيناف فرموده كه تو از ياد كردن آنى يعنى از جمله علامات و اشراط آنى چه تو خاتم پيغمبرانى و ارسال تو بايشان ذكرى است از ذكر قيامت و علامتى است از علامات آن و حينئذ همين دليل كافى است ايشان را بر دنوّ و مشارفت آن و وجوب استعداد ايشان براى آن و هيچ فائده‏اى مترتب نميشود بر سؤال كردن از آن پس بجهت قطع طمع مردمان از اين علم ميفرمايد كه:

(45)- إِنَّما أَنْتَ‏ جز اين نيست كه تو مُنْذِرُ مَنْ يَخْشاها بيم كننده‏اى آن كسى را كه بترسد از قيامت يعنى تو مبعوث نشده‏اى بر آنكه وقت قيامت را اعلام ايشان نمايى چه هيچ فايده در ضمن آن نيست بلكه جز اين نيست كه مبعوث شده‏اى بر ايشان به اينكه انذار ايشان كنى از اهوال آن تا از آن بترسند و مستعد آن شوند.

(46)- كَأَنَّهُمْ‏ گوئيا كفار مكه‏ يَوْمَ يَرَوْنَها روزى كه ببينند قيامت را كه از آمدن آن ميپرسند لَمْ يَلْبَثُوا درنك نكرده‏اند در دنيا يا در قبر إِلَّا عَشِيَّةً مگر شبانگاه روزى‏ أَوْ ضُحاها با چاشت آن روز كه عشيه آن مذكور شد «1» يعنى از هول آن روز مدت زندگانى خود را فراموش كنند و چنان پندارند نبودند كه در دنيا مگر شبانگاه يا چاشتگاهى، اضافه ضحى به عشيه بجهت آنست كه عشيه و ضحى هر دو از يك روزند، فايده اين اضافه آنست كه تا دلالت كند

(1) توضيح اين عبارت آنست كه مرجع ضمير أَوْ ضُحاها عَشِيَّةً ميباشد و معنى عشية بعد از ظهر و معنى ضحى قبل از ظهر است و چون مراد در اين آيه شريفه دو طرف يك روز است پس بدين مناسبت و ملابست صحيح است اضافه ضحى بضمير راجع بعشيه و بعض مفسرين احتمال داده كه تنوين عشية بدل از مضاف اليه باشد (اى عشية يوم او ضحيها) و بنا بر اين احتمال نيز ضمير راجع بعشية خواهد بود تا دلالت كند بر آنكه مراد عشية و ضحاى يك روز است.

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، ج‏10، ص: 149

بر آنكه مدت لبث ايشان يك روز كامل نيست بلكه ساعتى است از آن روز كه آن عشيه آنست يا ضحى آن و چون ترك يوم فرمود اضافه كرد بعشيه آن پس آن مثل كريمه‏ لَمْ يَلْبَثُوا إِلَّا ساعَةً مِنْ نَهارٍ است.

سورة عبس‏

و اين سوره را سورة السفرة نيز گويند و در مكه نازل گشته، و چهل و دو آيتست نزد اهل حجار و كوفه و چهل و يكست نزد بصري و چهل نزد شامى و مدنى الاول، و اختلاف در سه آيتست‏ وَ لِأَنْعامِكُمْ‏ حجازى و كوفى‏ إِلى‏ طَعامِهِ‏ غير يزيد و الصَّاخَّةُ غير شامى.

ابى بن كعب از پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم روايت كرده كه هر كه عبس و تولى قرائت كند در روز قيامت روى او ضاحك و مستبشر باشد، و معوية بن وهب از ابو عبد اللَّه عليه السّلام روايت كرده كه هر كه عبس و تولى را قرائت كند با سوره اذا الشمس كورت از دوستان خداى بوده در بهشت در ظل ظليل خداى تعالى و كرامت جليل او باشد و از مقربان درگاه او بود.

و بدانكه چون حق سبحانه ختم اينسوره نمود بذكر انذار كسى كه خائف باشد از قيامت در اينسوره افتتاح نمود بذكر انذار كسى كه مرجو الاسلام باشد و اظهار عتاب نسبت بكسى كه اعراض نمايد از اهل خشيت و ميگويد كه:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‏ آورده‏اند كه عبد اللَّه بن ام مكتوم كه آن عبد اللَّه بن شريح بن مالك بن ربيعه فهرى بود از بنى عامر بن لؤى و ام مكتوم مادر پدر او بود مردى مكفوف و نابينا بود بنزديك حضرت رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم آمد و در آن وقت صناديد قريش نزد او حاضر بودند چون ابو جهل بن هشام و عباس بن عبد المطلب و وليد بن مغيره و امية بن خلف و عتبة بن ربيعه و برادر او شيبة بن ربيعه و غيرهم و آن حضرت بجهت اميدوارى بر اسلام ايشان با ايشان نجوى ميفرمود و سخنان سرى در ميان داشت و از سر حرص بر ايمان ايشان بالكليه خاطر خطير خود را متوجه ايشان ساخته بود و ايشان را دعوت ميفرمود ابن ام مكتوم ندانست كه آن حضرت بايشان مشغول است پيش آمد و گفت يا رسول اللَّه (اقرئنى و علمنى مما علمك اللَّه) از آنچه خداى بر تو آموخته بر من خوان و مرا بياموزان و مكرر اين كلمه ميگفت و رسول صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم بجهت آنكه ابن ام مكتوم قطع سخن وى نمود و بانديشه آنكه مبادا صناديد قريش گويند كه اتباع رسول نابينايان و سفله و عبيدند از آن كراهت پيدا كرد و از او اعراض نمود و روى مبارك درهم كشيد جبرئيل عليه السّلام اين آيه آورد كه:

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، ج‏10، ص: 150

(1)- عَبَسَ‏ روى ترش كرد وَ تَوَلَّى‏ و بگردانيد روى را.

(2)- أَنْ جاءَهُ الْأَعْمى‏ بجهت آنكه آمد بسوى او نابينا يعني عبد اللَّه مكتوم، ذكر الْأَعْمى‏ اشعار است بعذر او در قطع كلام بر حضرت سيد انام عليه الصلوات و السلام و دلالت بر آنكه او احقست برأفت و رفق و يا بجهت مزيت انكار از تولى كانه قال تولى لكونه اعمى روى از او گردانيد بجهت آنكه او كور است.

(3)- وَ ما يُدْرِيكَ‏ و چه چيز دانا گردانيد ترا بحال ابن مكتوم‏ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى‏ شايد كه او پاك شود از آثام بسبب رسيدن پرتو التفات تعليم تو باو، و اين اشعار است بآنكه اعراض نمودن از ابن مكتوم بجهت تزكيه آن حضرت بود غير او را از صناديد قريش.

(4)- أَوْ يَذَّكَّرُ يا پند گيرد بآنچه بداند از مواعظ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرى‏ پس نفع دهد او را پند دادن تو مراد آنست كه تو ميدانى چيزى را كه مترقبست از ابن ام مكتوم از تزكى يا تذكر پس چرا از او اعراض مى‏نمايى، و بعضى گفته‏اند كه ضمير راجع بكافر است يعنى تو طمع دارى در آنكه آن كافر كه مخاطب تست مزكى شود باسلام يا متذكر گردد بموعظه و مقبول حق شود و بجهت اين اعراض ميكنى از غير او پس چه دانستى كه آنچه طمع در آن دارى بفعل خواهد آمد يعنى آن كافر اسلام خواهد آورد و در آيه لطف عظيم از جانب حضرت ملك كريم بحضرت رسول واجب التكريم است زيرا كه در ذكر عَبَسَ وَ تَوَلَّى‏ او را مخاطب نساخت و نگفت عبست و توليت و بعد از ذكر آن بصيغه غيبت التفات بخطاب كرد و فرمود كه‏ وَ ما يُدْرِيكَ‏ .

(5)- أَمَّا مَنِ اسْتَغْنى‏ اما آن كس كه توانگرى دارد يا بينيازى ميكند از ايمان.

(6)- فَأَنْتَ لَهُ‏ پس تو براى او تَصَدَّى‏ روى ميآرى يعنى بر او اقبال ميكنى از بهر حرص تو بر ايمان او.

(7)- وَ ما عَلَيْكَ‏ و نيست بر تو وزر و وبال‏ أَلَّا يَزَّكَّى‏ از آنكه پاكيزه نشود آن كس يعنى ايمان نيارد.

(8)- وَ أَمَّا مَنْ جاءَكَ‏ و اما آنكه آمد بتو يَسْعى‏ در حالتى كه ميشتابيد در طلب تعليم يعنى ابن مكتوم.

(9)- وَ هُوَ يَخْشى‏ و او ميترسد از خداى يا از اذيت كفار بسبب آمدن نزد تو يا خائف است بجهت آنكه مبادا كه بجهت عمى و عدم قدرت بسر در آيد و اعضاى او نقصان پذير شود.

(10)-

فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّى‏ پس تو از او مشغول ميشوى يعنى از او اعراض مى‏نمايى مراد انكار تصدى و تلهى است بر آن حضرت يعنى مثل ترا سزاوار نيست كه از براى مستغنى متصدى‏

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، ج‏10، ص: 151

شود و از فقير متلهى گردد، منقولست كه جبرئيل عليه السّلام آيات مذكوره بر آن حضرت ميخواند و بشره مبارك وى متغير شد، و در لباب آورده كه بعد از اين آيه نرگس ديده آن سر و جويبار رسالت بى‏آب و تاب نشد بمثابه ديده آن نور ديده عالميان پر آب شد كه در وقت مشى راهرا نميديد و نزديك بود كه روى مباركش ديوارهاى مكه را مشرف سازد، و در اخبار آمده كه سيد عالم صلى اللَّه عليه و آله و سلم از عقب ابن مكتوم روا نشد و او را باز گردانيد و بمسجد باز آمد و رداى مبارك را بگسترانيد و او را بر سر آن نشانيد و انواع تلطف فرمود و آنچه كمال تعظيم او بود مرعى داشت و بعد از آن هر گاه كه وى را ديدى گرامى داشتى و گفتى‏

مرحبا بمن عاتبنى فيه ربي هل لك من حاجة

و دو بار در مدينه او را خليفه خود گردانيد در وقتى كه بغزا ميرفت، و مرويست كه آن حضرت بعد از اين آيه هرگز بر وى هيچ فقيرى روى ترش نگردانيد و از براى هيچ غنى تصدى نفرمود و ببايد دانست كه عتاب او سبحانه بجهت ترك اوليست از آن حضرت نه صدور اينصورت از آن حضرت بر خطا بوده باشد چه كراهت و اعراض او از سوء ادب ابن مكتوم بود كه سخن را بر وى قطع كرد و اصلا متأمل نشد و انديشه ننمود در اينكه شايد كه آن حضرت مشغول بكسى باشد و وقت مقتضى مكالمه او نباشد بآن حضرت اما چون كه توهم آن ميشد كه اعراض آن حضرت از او بجهت فقر او بوده باشد و توجه او بصناديد بجهت غناى ايشان از اين جهت حق سبحانه باو اين عتاب فرمود و ديگر آنكه عبوس و انبساط بأعمى على السويه است پس اين مستلزم ذنب نباشد و نزول اين آيه بر آن حضرت بجهت آن است كه تا او بأوفر محاسن اخلاق متخلق شود و متنبه گردد بر عظم حال مؤمن مسترشد و بداند كه تأليف مؤمنى كه بر ايمان خود ايستاده باشد اوليست از تأليف مشرك بجهت طمع در ايمان آوردن او، از جبائى نقلست كه آيه دالست بر آنكه معصيت در مستقبل است نه در ماضى بجهت تعلق نهى بآن و اما در ماضى دلالت نميكند بر آنكه معصيتى بوده باشد قبل از آنكه منهى عنه شود و حق سبحانه نهى آن حضرت نكرد مگر در اينوقت، و علم الهدى در تنزيه الانبياء آورده كه آيه دلالت ندارد بر عتاب رب الارباب بر آن قدوه احباب زيرا كه بحسب ظاهر دلالت نميكند كه مراد آن حضرت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم باشد نه مطابقت و نه التزاما بلكه آن خبر محض است و مخبر عنه مصرح نيست و نزد متأمل صادق واضح مى‏شود كه آيه دالست بر آن كه مراد غير پيغمبر است زيرا كه خلق عظيم او أرفع از اين بود كه با دشمنان به سوء خلق سلوك نمايد و روى خود را بر ايشان ترش سازد چه جاى آن كه اين شيمه با مؤمنان مرعى دارد و هيچ پيغمبرى نبود كه متصف باشد بتصدى براى اغنياء و تلهى از فقراء پس چگونه او را نسبت توان داد به كسى كه متخلق بجميع اخلاق حسنه باشد و متحسن بر اهل ايمان و متعطف بر ايشان و حضرت عزت جل ذكره در حق او

تفسير منهج الصادقين فى الزام المخالفين، ج‏10، ص: 152

فرموده باشد كه‏ إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِيمٍ‏ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ‏ و در خبر صحيح نيز آمده كه آن حضرت فرمود كه‏

بعثت لأتمم مكارم الاخلاق‏

و در آثار وارد شده كه حسن خلق او بمرتبه‏اى بود كه دست از دست غلامى كريه المنظر و كريه الرايحه نكشيدى تا آنكه غلام باراده خود دست از دست او كشيدى، و شمه‏اى از اخلاق عظيمه و خصال حميده نبوى صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم در كريمه‏ إِنَّكَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظِيمٍ‏ سمت تحرير يافت و كسى كه حسن خلق او به اين مرتبه باشد چگونه عقل تجويز اين كند كه مخبر عنه در اين آيه آن حضرت بوده باشد، پس ظاهر آنست كه مراد غير آن حضرت است، چنان كه مرويست از صادق عليه السّلام كه آيه در مردى از بنى اميه نازل شده كه نزد حضرت رسالت صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و ابن مكتوم از در در آمد و چون او را بديد از او تنفر نموده دامن خود را از او دور كرد تا جامه او باو نرسد و روى ترش كرد و از او اعراض نمود حق سبحانه اين آيه فرستاد و اخبار نمود از كراهت و اعراض او از ابن مكتوم.

(11)- كَلَّا ردعست از معاتبه مذكوره يا از معاوده مثل آن يعنى منزجر شو از عبوس و تولى و مجتنب و منزجر شو از تلهى و تصدى، اين اشعار است بر آن كه جايز نيست كه مثل اين را در زمان مستقبل بفعل آرند و اما ماضى كه نهى تعلق بآن گرفته پس مستلزم معصيت نبوده باشد إِنَّها بدرستى كه آيات قرآنى‏ تَذْكِرَةٌ پنديست مر خلقان را يعنى واجبست متعظ شدن بآن و عمل بموجب آن.

(12)- فَمَنْ شاءَ پس هر كه خواهد ذَكَرَهُ‏ حفظ كند آن را و فراموش نگرداند چه زمام اختيار در قبضه اقتدار اوست تذكير ضمير بجهت آنست كه تذكره در معنى ذكر وعظ است، و مى‏تواند بود كه هر دو ضمير راجع بقرآن باشد و تأنيث ضمير اول بجهت خبر آن باشد كه تذكره است، در اين آيه دلالت است بر آن كه بنده قادر است بر فعل خود و مخير است در آن.

(13)- فِي صُحُفٍ‏ صفت تذكره است يا خبر ثانى است يا خبر مبتداى محذوفست، يعنى تذكره يا قرآن مثبت است در صحيفهاى نوشته شده از لوح محفوظ يا مثبت در لوح يا در صحف انبياء كقوله تعالى‏ إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ الْأُولى‏ مُكَرَّمَةٍ گرامى كرده شده نزد خداى:

صفحه بعد