کتابخانه تفاسیر
پرتوى از قرآن، ج1، ص: 192
آن چنان سرايت كرد كه بيشتر آنان عقيده يگانه پرستى پدران خود را فراموش كردند- و چون تقديس گاو در ميان اين طبقات بوده (مانند گاو آپيس «1» ). اين عقيده در تاريخ باندازه خدايان طبقات حاكمه مصر شهرت نيافته است. شايد پس از خروج از مصر و زندگى طولانى در بيابان و معاشرت با قبائل گاوپرست نيز در آنها مؤثر بوده. در هر جا و بهر طريق باشد، تقديس گاو و گوساله در نفوس آنان ريشه داشته و محبت آن قلوبشان را فراگرفته بود. چنان كه در همين سوره آيه 88 بآن اشاره مىكند: «وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ» . بنا بر اين اتخاذ گوساله پس از چند روز غيبت موسى از جهت غفلت و پيش آمد ناگهانى يا اغفال نبوده بلكه منشأ آن علاقه و كشش باطنى آنها بچنين پرستشى بود. بنى اسرائيل كه شعور درك توحيد خالص را نداشتند خواه نخواه ميبايد براى خود معبود محدود و محسوسى گزينند، و چون عصبيت قومى و تعليم پيمبران و نكوهش از خدايان ديگران مانع آنها از تقديس و عبادت خدايان ديگر ملل بود ناچار باين معبود بين المللى زيبا و زنده و زاينده و كارنده و مؤثر در زندگى روى آوردند.
چون تقديس و محبت غير خداوند در حد پرستش، شعور فطرى خداپرستى را پيوسته خفته و پنهان ميدارد، اولين اقدام اصلاحى پيمبران براى بيدار كردن شعور و وجدانهاى بشرى مبارزه منطقى و عملى با بتها و طاغوتها و برداشتن آنها از جلو راه پيشرفت عقل بشرى بوده. يگانه راه بكار افتادن استعدادهاى عقلى و نامتناهى و احياء قواى معنوى و باز شدن سرچشمه عواطف خير، روى آوردن و مقابل داشتن نفس است بسوى مبدء غير متناهيى در قدرت و فعليت هر كمال، همين كه موجود محدود محسوس يا نامحسوس از
(1)- از لاروس قرن بيستم: آپيس، ياهاپى گاو مقدسى بوده كه در ممفيس پرستش ميشد، هاپى تجسم خداى «فتاح» بكسر فاء، و نشانه نيروى خلاقه طبيعت بوده، اين گاو را علاماتى ميبايد: هلالى بر پيشانى، سوسكى زير زبان، كركسى بر پشت، تا زنده بود در معبدى نگهدارى ميشد، چون ميميرد، آزيرس- يا آزارها پى ميگرديد- نامهاى اساراپيس، هاساراپيس، سراپيس، كه يونانيان و روميان بخدايان مصرى مىگفتند از اين جهت بود.
بمقبره آپيسها، سراپئوم، مىگفتند. نام هاپى، بخداى نيل، و به ارواح چهارگانه مراقب ظروف احشاء موميايى شده نيز گفته ميشد.
از پتى لاروس: آپيس يا هاپى گاو مقدس در نظر مصريان قديم بود و از كاملترين خدايان شكل حيوانى ناشى ميشد، و بايد از «ازيرس» و «فتاح» نشانىهايى داشته باشد؛ روى پيشانى لكهاى سفيد بشكل هلال، بر پشت شكل كركس يا عقاب، زير زبان شكل سوسك، پس از چندى كاهنان آن را بعنوان قربانى آفتاب در آبگيرى غرق ميكردند و بعد جسدش را موميايى كرده مىپرستيدند.
پرتوى از قرآن، ج1، ص: 193
جهت تقديس و محبت عقل و شعور آدمى را پر كرد پرتو آن حقيقت ازلى بر آن نمىتابد و از وراء قشر ضخيم شرك، آن اشعه وا مىتابد، از جهت ديگر چون پرستش و توجه بغير حق مطلق قواى عقلى را راكد ميگذارد و منابع عواطف خير را مىخشكاند، پرستنده بت يا گاو يا طاغوت (فرد خودسر و سركش) ارزش واقعى آدمى را درك نميكند.
در نظر محدود بت پرست با ارزشتر از هر چيز همانست كه مىپرستد و فقط در برابر آن خود را مسئول ميداند. ديگر احساس به مسئوليت در برابر قوانين عمومى و حدود و حقوق در ضمير او نيست. و نيز چون ترس و تهديد اثر ثابت و باقى ندارد آنهم نمىتواند براى هميشه پايبند حقوق و حدود باشد و همين كه ترس و تهديد از بالاى سرش رفت تجاوز مىكند (چنان كه آيات قبل در داستان رفع طور و مسخ تذكر داد) و براى رسيدن بكمترين آرزوى پست خود نفوس محترمى را از ميان مىبرد (كه آيه بعد بآن اشاره دارد).
با توجه باين حقيقت دستور اجتماع عمومى يهود براى كشتن گاو و بپا داشتن جشنى بعنوان گاوكشى (يا عيد خون) دستور مستقلى بوده: كه بايد همه گاوى را در ميان گذارند و در خريد و كشتنش شريك شوند و آن را ذبح كنند. اين گاوكشى براى قربانى يا قصابى نبوده بلكه تا با اين خاطره، تقديس و پرستش آن از خاطرها برود و اثر اين اجتماع عمومى در نفوس كوچك و بزرگ باقى بماند، اين روش پيمبران بزرگ و اولين قدم براى اصلاح و احياء نفوس است، چنان كه ابراهيم خليل اولين منادى آزادى؛ و آخرين مكمّل راه سعادت خاتم انبياء (ص) چنين روز تاريخى و بت شكنى داشتند. موسى هم گوساله ساخته طلايى را خورد كرد و آتش زد و خاكسترش را به آب و باد داد. ولى صورتهاى اصلى آن هميشه در ميان آنها مىزيست و محبتش در دلهاى آنان جاى داشت و آثار پرستش و تقديس آن در اعمال و انحرافهاى آنان آشكار بود.
پيش آمد قتلى كه همگى بنى اسرائيل را تكان داد و سر و صدايى راه انداخت گويا به موسى فرصتى داد كه اين دستور را با آنكه اجرائش بر يهود بسى سنگين بود اعلام نمايد، اعتراض و سؤالات گوناگون همه براى همين بود كه شايد انجامش متوقف شود.
إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً : تعبير بفعل مضارع «يأمركم» مىتواند اشارهاى
پرتوى از قرآن، ج1، ص: 194
باشد به اينكه اين امر براى يك بار نيست. ظاهر اين آيات و ضمائر و اشارات اينست كه در واقع مورد امر گاو معين و موصوف باين صفات بوده:- گاوى ميانه سال، زرد طلايى و درخشنده، كار نكشته و چابك، سالم از هر عيب- ولى در ظاهر مأمور به اولى نكره و مطلق بود و اگر بنى اسرائيل آن را انجام مىدادند تكليف را انجام داده بودند. پس در اين امر نه حكم اول نسخ شده و نه تأخير بيان از وقت حاجت مىباشد.
همه احكام خود يا به اعتبار موضوعات اگر داراى واقعيتى باشد چون درك و عمل بواقع مشكل است همين ناآسانى موجب تعطيل آن مىشود. از اينجهت مردم تنها مكلف بظاهرند در هر حكم و موضوعى هر چه بيشتر بحث شود و راههاى احتمالات بازگردد ذهن انسان به فهم حكم واقعى نزديكتر و مكلف از اجراء و عمل دورتر ميشود:
در روايت است: «اگر هر گاوى را بنى اسرائيل ذبح مىكردند از عهده تكليف برآمده بودند ولى آنها سخت گرفتند خداوند هم بر آنان سخت گرفت». اين هم درس و تذكر ديگرى است كه اين آيات مىدهد و مبين ربط و نظم مخصوصى است كه با آيات سابق دارد: چنان كه سست گرفتن دستورات و تأويل احكام موجب تعطيل مىشود همچنين است سؤالات بيجا كردن و راههاى احتمالات را گشودن «1» .
(1)- مجمع البيان در تفسير « يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ .» از ابن عباس روايت ميكند: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله خطبهاى خواند و فرمود: «خداوند حج را بر شما واجب كرده» عكاشه (يا سراقه) بپاخاست و عرض كرد: «آيا در هر سال؟
اى رسول خدا.» آن حضرت از وى روى گرداند تا دو يا سه بار اين سؤال را تكرار كرد، آن گاه رسول خدا فرمود: «واى بر تو چه تأمين دارى اگر بگويم: آرى، بخدا سوگند اگر بگويم. آرى، واجب مىشود و چون واجب گرديد از عهده انجام آن برنمىآئيد و اگر آن را ترك كرديد كافر خواهيد شد، پس مادامى كه شما را واگذاردهام، واگذاريدم، پيش از شما مردمى هلاك شدند بسبب اينكه بر پيمبرشان همى رفت و آمد ميكردند و بيش از حد از وى سؤال مينمودند. چون من شما را بچيزى امر كنم باندازه توانايى انجامش دهيد و چون از چيزى نهى كنم از آن خوددارى كنيد.
از امير المؤمنين عليه السلام است (نهج البلاغه): خداوند احكامى را بر شما واجب كرده كه نبايد ترك كنيد، و حدودى براى شما مقرر داشته نبايد از آن تجاوز كنيد و از چيزهايى شما را نهى كرده آنها را هتك نكنيد، بسود شما نه از روى فراموشى، از چيزهايى سكوت كرده پس خود را بمشقت و تكلف دچار نكنيد.
پرتوى از قرآن، ج1، ص: 195
[سوره البقرة (2): آيات 72 تا 75]
[ترجمه]
(2/ 75- 72)
(72) بياد آريد آن گاه كه نفسى را كشتيد پس در باره آن بستيزه برخاستيد و بگردن يكديگر گذارديد، و خداوند آشكار كننده چيزيست كه پيوسته كتمان ميكرديد.
(73) پس گفتيم بزنيد او را ببعض آن گاو، اينچنين خداوند مردگان را زنده مىكند و آيات خود را بشما مىنماياند، باشد كه بانديشه گرائيد.
(74) سپس دلهاى شما بعد از آنچه گذشت سخت گرديد پس آن دلها از جهت قساوت چون سنگ يا سختتر از سنگ است، و براستى از پارهاى از سنگها نهرها ميجوشد، و پارهاى از سنگها شكافته ميشود پس آب از آن بيرون ميآيد، و پارهاى از سنگها از ترس خدا فرو ميريزد، و هيچ خداوند از آنچه ميكنيد غافل نيست.
(75) آيا پس از اين، چشم داشت داريد كه بسود شما ايمان آرند با آنكه گروهى از اينها بودند كه كلام خداى را مىشنيدند سپس بعد از آنكه آن را دريافتند تحريفش ميكردند با آنكه خود ميدانستند.
شرح لغات
: نفس: روح، خون، جسد، شخص، خود، حقيقت. اگر روح مقصود باشد تأنيث مجازى دارد.
ادارأ: از تدارأ «باب تفاعل»: بشدت از خود دفع كردن و بگردن ديگرى گذاردن.
تاء در دال ادغام شده و همزه وصل بر سر آن در آمده.
تكتمون: مخاطب مضارع از كتمان: پنهان داشتن رأى و عقيدهاى كه بايد اظهار شود و هيچ بروز نكند. پس اخص از اخفاء و ستر و مانند اينها است.
ضرب: زدن، مانند معناى فارسى بحسب اضافات، موارد استعمال بسيارى دارد مانند:
پرتوى از قرآن، ج1، ص: 196
قدم زدن، برهم زدن، چادر زدن، بالا زدن، بپاى آن زدن، زدن نبض و قلب ...
آيات: جمع آيه: نشانه، صفت مخصوص، قسمتى از كتاب آسمانى.
قست: سخت تاريك شد، پول وازده شد- از قسوة: سخت و محكم شدن.
يتفجر: مضارع باب تفعل از فجر: راه باز كردن با فشار و پى در پى بيرون آمدن و آشكار گشتن.
نهر: جوى بزرگ، آب بسيار.
يشقق: مدغم يتشقق از شق: شكافتن، گشودن راه.
طمع: علاقه و چشم داشتن بچيزى كه آسان بدست نمىآيد.
تحريف: چيزى را بيك جانب، و از جاى خود برگرداندن- از حرف: جانب و كنار.
وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً ... : آنچه اين آيه بصراحت يادآورى ميكند و خبر مىدهد اين است كه: يهود نفس محترمى را كشتند آن گاه هر دسته يا قبيلهاى براى برائت خود قتل را بگردن ديگرى انداخت يا براى يافتن قاتل و سبب قتل بستيزه برخاستند.
از جمله اسميه: «وَ اللَّهُ مُخْرِجٌ ...» حصر و ثبوت فهميده ميشود، بيرون آورنده اين راز از زير پرده كتمان همان خداوند است. اين راز تنها از جانب خداوند بايد كشف شود.
چرا نسبت قتل بهمه داده شده: «قتلتم؟». چنان كه نعمتها و گناهها و خصلتهاى قوم يهود را قرآن به يهوديان زمان خود نسبت داده و همان آنها را مورد خطاب و عتاب قرار داده است. اين يا از جهت وحدت ملى و قومى است چنان كه رفتار و اعمال افراد و طبقات قومى را نسبت بهمه ميدهند. يا چون قوم يهود در نفسيات و روش و خوىهاى مخصوص خود با هم شباهت دارند اعمال گذشتگان آنها را آيندگان بطبيعت هم خويى پيروى يا امضاء ميكنند.
بيشتر مفسرين اين آيه را مقدمه آيه قبل دانستهاند: آنها براى يافتن و حكم درباره قاتل از موسى دادخواهى كردند. موسى گفت: از جانب خدا مأموريد كه گاوى را ذبح كنيد، چون اين جواب را با دادخواهى نامربوط پنداشتند، گفتند: آيا ما را بمسخره گرفتهاى؟
بنا بر اين دريافت، سزاوار بود اين آيه مقدم باشد تا مطابق با واقع آيد. اگر اين دريافت مفسرين سند درستى نداشته باشد مقدم داشتن دستور كشتن گاو خود مطلب
پرتوى از قرآن، ج1، ص: 197
مستقل و مهمى بوده و در ضمن اشاره به قاتل واقعى و نشاندادن مبدء هر جنايت و شرّ است.
زيرا فطرت آدمى بهمان اندازه كه بحق و عدل و خير مايل است از ستم و ناروا نفرت دارد.
تجاوز بحقوق و كشتن نفوس و ستم پيشگى از عوارض نفسانى است و علل آن را مانند بيماريهاى جسمى بايد از خارج جستجو نمود. مصلح بصير اجتماعى چون طبيب حاذق بايد ريشهها و موجبات انحرافها را بيابد آن گاه بعلاج پردازد. بهمان اندازه كه توجه بحق مطلق، مبدء خير و كمال و عدل است پرستش غير خدا منشأ نقص و شر و فساد مىباشد زيرا حقيقت پرستش تقرب و همانند شدن عابد با معبوديست كه آن را كامل مطلق و پرستش آن را كمال خود ميپندارد. پرستش جماد جمود مىآورد و پرستش حيوان حيوانيت را ميافزايد و پرستش هر موجودى پرستش كننده را در آن حد ميدارد. پرستش مطلق از هر بندى آزاد ميكند و بسوى هر كمالى پرواز ميدهد. پس پرستش بهر صورت منشأ و ريشه فكرى و نفسانى هر خير و شريست و همين سرّ:
«قولوا لا اله الّا اللَّه تفلحوا»
است كه ايمان و اعلام اين حقيقت رستگارى مطلق مىبخشد و از هر بند و حدى ميرهاند؛ پرستش حيوان پرستش شهوات حيوانى است، خواه در صورت چهارپاى بىزبانى باشد يا آدم نماى مستبدى كه محكوم شهوات و هواهاى خود است. بهر صورت اينگونه پرستش بند و حد وجدانيات و فطريات را در هم مىشكند و موجب هر گونه ستمى ميگردد. پس قاتل ستمكار و دزد جنايتكار در حقيقت همان معبود ناحق و پرستش آنست نه بشرى كه فطرت خيرخواهى و حقپرستى او اگر منحرف نشود و با نيروى ايمان تقويت شود از هر گناه و جنايتى بازش ميدارد.
پيمبران بحق براى اصلاح نفوس، هم بتهايى كه نمودار شهوات و هواهاى بشرى بودند مىشكستند و ميكشتند، هم با دعوت بتوحيد و حكومت ايمان و فطريات بشرى شهوات طاغى نفسانى را.
در دنيايى كه حكومت و پرستش بتها و كاهنان و مستبدان هواپرست و نظامات و قوانين آنها استعدادهاى علمى و عملى مردم را محدود ساخته و درونها را تيره «فطرتها را منحرف كرده و شعور انسانى را خفته ميدارد و براى نفوذ بيشتر و دوام قدرتشان راههاى شر و فساد را از هر سو مىگشايد، در چنين دنيايى سران اجتماع و داعيان اصلاح از روى غفلت يا براى اغفال رژيم ميسازند. قانون سازان براى مباشرين جرم و آلتهاى جنايت پيوسته قانون و بند و ماده وضع ميكنند و زندانها را براى
پرتوى از قرآن، ج1، ص: 198
تحديد جرائم توسعه ميدهند و شمشير و طناب و گلوله را براى سر و گردن و مغز مباشرين جرائم (نه مسببين اصلى) تيز و محكم و جانگدازتر مىكنند. اخلاقيون پى در پى مكتبهاى اخلاقى جعل ميكنند. واعظان و ناصحان همواره گناهان را بگردن افراد مياندازند و به پند و نصيحت آنان مىپردازند. مرشدان دستور رياضتهاى روحى ميدهند. اينها همه يا نميخواهند يا نميتوانند سبب و علت اصلى جنايات و انحرافها را درك كنند و براهنمايى و روش پيمبران بزرگ و مصلحين بصير فطرتها را برافروزند و عقول را بسوى حق گردانند و بتها را از سر راه بردارند: جمعى كه گرفتار محيط تاريك و محدودى شدهاند همه ميكوشند تا راه خروج و نجاتى بيابند در اين كوشش و حركات مختلف قهرا با هم تزاحم و تصادم دارند، آيا در اين ميان مجرم كيست و راه خروج و دفع تزاحم چيست؟ آيا اينها ميتوانند حاكم تعيين كنند و قانون وضع نمايند و مزاحم و مجرم بشناسند؟ مگر آنكه مرد بصير بمحيط و آشناى بسازمان خود را بكليد برق رساند و فضا را روشن كند و همه را از تحير نجات دهد، و راه خروج را بشناساند و منحرفين را از انحراف باز دارد و با نور هدايت در صراط مستقيم پيش برد.
فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها ... : مرجع ضمير مذكر «اضربوه» راجع بمقتول مستفاد از «قتلتم» و باء «ببعضها» براى سببيت و ضمير راجع ببقره است: آن مقتول را با بعض اعضاء گاو بزنيد، اين عضو را باختلاف: پا، زبان، دم، استخوان، احتمال دادهاند، اين نظر عموم پيشينيان از شارحين قرآن است، آن گاه با توجه به: «كَذلِكَ يُحْيِ اللَّهُ الْمَوْتى ...» و ضميمه نقليات چنين استنباط كردهاند كه: سپس مقتول زنده شد و قاتل خود را شناساند، بنا بر اين بايد جملهاى مانند: «فضرب به و احيى بآن زده شد و زنده گشت» مقدر باشد. بعضى از صاحبان نظر اين نظر را چنين توجيه كردهاند: