کتابخانه تفاسیر
پرتوى از قرآن، ج6، ص: 209
آرام باشد (ج 4 ص 137/ 4).
سِجّيل (حِجاره): اگر از سَجَلَ (به تخفيف جيم) اشتقاق يافته باشد، دلالت بر اين دارد كه ماده سنگى مذابى بوده است. و نيز بيشتر مفسرين و اهل لغت كه آن را غير مشتق و معرّب از سنگ گل گرفتهاند، شايد ناظر به ماده مذاب و مخلوط از سنگ و گل باشد. آيات 85 و 86 سوره هود: «فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْها حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ. مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ» و همچنين آيات 74 و 75 سوره حِجْر: «فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ، فَجَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ» صريح است در اينكه: حجاره سجيل، چون باران بر سرشان ريخت. و نيز وصف «منضود» كه به معناى متراكم و به ترتيب بالاى هم برآمده، و «مسوّمة» كه به معناى رها شده يا داراى نشان و علامت خاصى است، دلالت بر موادى دارد كه هنگام رها شدن، پى در پى و بالاى هم در مىآيد و نشان مخصوصى دارد كه از ديگر مواد و سنگها جدا و مشخص مىباشد و نيز اين آيات، با راندن حجاره سجيل را در پى يك زلزله شديد و عمقى و زير و رو كننده خبر داده است (ج 4 ص 262/ 13).
سِجّين: 1- سجّين زندان و محيط عذاب و رنج است كه انديشه و عمل تبهكاران در جهت آن پيش مىرود، در آن صورت مىگيرد و ثبات مىيابد (ج 3 ص 241/ 24).
2- كتاب است، چون صورت ثبت شده اعمالى است كه در جهت محدود و اقشار طبيعت و هبوطگاه غرائز حيوانى، و در خلاف جهت تعالى انسان مىباشد. مرقوم است، زيرا تا اعمال سخت و بارز و محكم نشود و از هر سو انسان را فرا نگيرد، با تحول و توبه راه گريز از آن باز است (ج 3 ص 242/ 23).
سِحْر: نازك كارى، نقره را به زر اندودن، باطل را به صورت حق در آوردن، عقل را ربودن، و روى را از چيزى گرداندن و از آن دور داشتن، فريبكارى.
(به فتح سين): ريه «شش». انتفخ سحره: ريهاش باد كرد، كنايه از وحشتزدگى است، گويا جادو چنان چشم و گوش را متوجه مىنمايد كه نَفَس در سينه جادو شده حبس مىگردد (ج 1 ص 239/ 28).
سَخَط (در مقابل رضوان): خشم قهرآميز و بسيار تند، ناخشنودى (ج 5 ص 374/ 20).
سَرّاء: (در مقابل ضرّاء): بايد عُقباى خوش بيشتر و عمومىتر باشد. از سُر و سُرور (به ضمّ سين):
خوشى، رفاه، خوشيهاى معيشت، خوشحالى كردن.
سَرّ (به فتح سين): ضربه به نافگاه. سِرّ (به كسر سين): آنچه پوشيده و نهانيست (ج 5 ص 326/ 18).
سراب: آنچه در نيمروز و در شدت تابش و انعكاس نور آفتاب به چشم مىآيد (ج 3 ص 20/ 5).
سُرُر، جمع سرير: تخت. شايد از سِرّ (به كسر سين) به معناى نهان و پوشيده، يا سُرّ (به ضم) به
پرتوى از قرآن، ج6، ص: 210
معناى خوشى، اشتقاق يافته باشد (ج 4 ص 27/ 20).
سُعِّرَتْ (فعل ماضى): آتش گرفت، شعلهور شد (ج 3 ص 175/ 23).
سَعْى: طواف «سعى» بين صفا و مروه- در آغاز حج و عمره- چون اشعار به آمادگى براى حركت و تحول فكرى و ورود به محيط ظاهرى و معنوى مسجد الحرام و مناسك آنست، حركات ارتعاشى و رفت و آمد متحيرانه در بين اين دو، گرفتارى به جواذب و علاقهها و سپس گذشت از آنها را مىنماياند. همان انسانهايى كه با پيوستگى به عناوين و شعارهاى امتيازى و لباسهاى افتخارى باد به پوستشان رفته و به اصطلاح خود سنگين! شدهاند با اين حركات ارتعاشى و تحير انگيز بايد كنده و سبك شوند، و مجذوب حق و نظامات او كه در مسجد و پيرامون آن پرتو افكنده گردند و حق ورود يابند (ج 2 ص 25/ 12).
سَفَرَة، جمع سافر: نويسنده، نويسنده حكمت. از سَفَر: روى خود را گشود، ابر پراكنده شده، افق باز شد، صبح روشن گشت، به سفر رفت. بيرون رونده از شهر را از اين جهت مسافر گويند كه بيابان برايش باز و آشكار مىشود يا شخص از خانه و شهر روى به صحرا مىآورد. سفير نماينده است، از اين رو كه روى و مقصد فرستنده را مىنماياند (ج 3 ص 133/ 17).
سَفَره كِرَام: نويسندگان و مفسّرانى است كه از همان هنگام طلوع و نزول قرآن، هر چه از آيات نازل مىشد با اشتياق و بيدرنگ از زبان آن حضرت مىشنيدند، آن گاه رموز و تفسير و تأويل آنها را فرا مىگرفتند و به ديگران مىآموختند. نمونه كامل و شاخص آنها امير المؤمنين على عليه السلام بود.
سپس تربيت شدگان و وارثين وحى و نبوت و مردان عالم و بزرگوارانى كه در هر زمان و مكان از ميان ملل مختلف برخاستند و هر يك با كرامت نفس، از طريق الهام شعور ذاتى و تقوا و معلومات اكتسابى و هدايت قرآن و حديث چهره نماى آياتى از قرآن و نشاندهنده معنا و پرده بردارنده از رخسار باطن و حقايق پوشيده آن بودند (ج 3 ص 139/ 7).
سَفْك: خون ناروا ريختن (ج 1 ص 112/ 7).
سَفَه: سبكى عقل، نارسايى به درك همه جهات، فرومايگى، به كار نبردن خرد و نسنجيدن امور (ج 1 ص 76/ 9).
سُقْيا: (به معناى مصدرى): آب آشاميدن. (به معناى اسمى): بهرهاى از آب، آبشخور (ج 4 ص 106/ 27).
سُكون: قرار و آرامش گرفتن و آسوده زيستن (ج 1 ص 125/ 14).
سَلام (به معناى مصدرى چون كلام): تسليم. (و به معناى اسمى): تحيّت، بركت، سلامتى (ج 4 ص 192/ 1).
سُلْطان: دليل و برهان از جهت سلطه آن بر انديشه و نيروى بركنار كردن باطل (ج 5 ص 372/ 16)
پرتوى از قرآن، ج6، ص: 211
سَلَف: گذشت، پيشى گرفت مال را به وام و يا بيش از استحقاق يا پيش از سر رسيد داد (ج 2 ص 251/ 4).
سَلْوَى: آنچه موجب آرامش خاطر گردد، عسل، پرندهاى كه به فارسى بلدرچين گويند (ج 1 ص 163/ 25).
سُلَيْمان: كلمه عبرانى، بعضى گويند: از سَلَمَ است. پر از سلامتى و خير. يكى از چهار فرزند داوود و جانشين وى بود (ج 1 ص 239/ 26).
سَمْع: مثل قلب مصدر و مقصود مبدأ شنوايى است (ج 1 ص 63/ 23).
سَمْك، اسم: ارتفاع و قطر در هر جهت، قامت، ارتفاع مقابل عمق. مجمع گويد: چون سمك بالا رفتن جسم به وسيله تركيب به سوى بالا است (ج 3 ص 96/ 15).
سُنْبُلَة: خوشه. از اسبل: روپوش را به وى پوشاند، لباس بدنش را فرا گرفت، كشت به سنبل رسيد (ج 2 ص 228/ آخر).
سُنَّت: 1- راه آماده و كوبيده شده، روشى كه پيروى مىشود، شريعت (ج 5 ص 340/ 29).
2- همان روشهايى است كه از انسانها در زندگى و جوامع و برخوردها و تضادها پديد آمده، يعنى از آن گاه كه كاروان انسان به اجتماع و تكامل اجتماعى روى آورده است، راهها و روشها و درگيريها و قدرتنمايىها پيش آمده كه چون جادههاى كوبيده و هموار، آشكار گرديده كه بعضى در مسير كمال و حق همى پيش رفته و موانع را برداشته و بعضى منحرف و يا متوقف شده و منقرض گشتهاند، مانند سلسله تكامل انواع جانوران (ج 5 ص 343/ 5).
سَواء: ميان دو حد، راه يا خط مستقيم (ج 1 ص 254/ 23).
سُوء: بد، زشت، بلاء: آزمايش به خير و شر (ج 1 ص 152/ 7).
سُورة: شرف و مقام عالى، بناى شامخ، ديوار بلند و نيكو. هر قسمتى از قرآن از جهت بلندى معانى و الفاظ كه از دسترس فكر و انديشه بشر برتر است و راهى براى نفوذ در آن نيست سوره خوانده مىشود (ج 1 ص 88/ 22).
سَوْط: تازيانه، بهره، سختى، راه آب. به معناى مصدرى: با تازيانه زدن، بهم در آميختن (ج 4 ص 42/ 20).
سوگندهاى قرآن: بيان آيات، دلائل و شواهد عالم است براى متوجّه نمودن اذهان به مقصود و اثبات مدعى، اين شواهد بايد مشهود حسّى يا شبه حسّى باشد، مانند «وَ الشَّمْسِ ، وَ السَّماءِ ، وَ الْقَمَرِ ، وَ النَّهارِ ، وَ اللَّيْلِ ، وَ الْفَجْرِ ، وَ الضُّحى ، وَ الْعَصْرِ ، وَ ما خَلَقَ ، وَ النَّجْمِ ، وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ ، وَ الْعادِياتِ ، وَ الْقَلَمِ ، وَ الطُّورِ ، وَ الذَّارِياتِ ، وَ الْمُرْسَلاتِ ... ».
چنان كه ظاهر است اين سوگندها همه مظاهر مشهود
پرتوى از قرآن، ج6، ص: 212
است كه براى اثبات منظور از قسم آمده. برگرداندن اين اسماء و صفات از معانى ظاهر، تأويل آيات است، نه تفسير آنها. با اينكه تفسير اين سوگندها به ملائكه يا ارواح (كه نظر بيشتر ناقلين تفسير است) شاهد آوردن به چيزى است كه خود نه مشهود حسى و نه شبه حسى است كه با توجه و تحقيق علمى براى عموم مشهود گردد (ج 3 ص 77/ 12).
سِيْنِين: كوه سيناء، سرزمين سيناء (ج 4 ص 163/ 3)
. «ش»
شاكر: كسى است كه نعمت و منعم و مقصود او را بشناسد و با زبان و عمل سپاسگزارى كند (ج 5 ص 365/ 3).
شانِئ، اسم فاعل از شنأ: با او دشمنى كرد، بدرفتارى نمود، كينهاش را به دل گرفت. شنآن، مصدر و دلالت بر رفت و آمد دارد. مانند: خلجان و دوران (ج 4 ص 276/ 14).
شَأْن: مقام، كار بزرگ و جالب (ج 3 ص 159/ 10).
شبهاى دهگانه: ليال، كه نكره موصوف به عشره آمده، نامعين و نامحدود بودن آن را مىرساند، ليال، كه هيچ معرف و صفتى جز دهگانه بودن ندارد، و به قرينه وَ الْفَجْرِ ، وَ اللَّيْلِ إِذا يَسْرِ ، بايد ده شب اول، يا وسط هر ماه مقصود باشد، زيرا در اين شبهاست كه مانند سپيدهدم، پرتو انعكاس نور، پرده تاريك را بركنار مىدارد، و بيشتر يا همه شب را روشن مىكند. مقصود از ليالٍ عشر، هر چه باشد بايد توجه داشت كه سوگندهاى اين آيات، چون ديگر سوگندهاى قرآن، شواهدى است از آيات آفرينش، هم چنان كه در سوگندهاى ديگر، مانند: «وَ السَّماءِ ... ، وَ الشَّمْسِ ... وَ اللَّيْلِ ... ، وَ الْقَمَرِ ... ، وَ الضُّحى ...» تأويل و تطبيق بر موارد خاص، روا نيست مگر آنكه قرينه صارفهاى در كلام باشد، در اين آيات نيز روا نيست. ظاهرتر از هر تطبيق و تأويل، اين است كه اين سوگندها، شواهد محسوسى است براى نشاندادن قدرت و اصالت و برترى نور، اشعه نور كه از منابع اصيل و سرشار قدرت مىتابد و از هر سو بر تاريكى كه پايه و منبعى ندارد چيره است، از يك سو افق تاريك شب را مىشكافد و دامنههاى آن را بر مىچيند: وَ الْفَجْرِ ... و از سوى ديگر، بر خيمه شب پرتو مىافكند و تاريكى پايدار آن را، بى پايه و متلاشى مىنمايد: وَ لَيالٍ عَشْرٍ ...
(ج 4 ص 43/ 10).
شَتَّى، وصف مفرد: پراكنده. جمع شتيت (مانند مَرْضَى و جَرْحَى- جمع مريض و جريح): از هم پراكندهها (ج 4 ص 123/ 6)
پرتوى از قرآن، ج6، ص: 213
شَجَره ممنوعه: بايد شجره ممتازى باشد كه از زمين نروئيده ولى در برابر چشم آدم خود را مىنموده، هم از اشجار روى زمين بوده هم از محيط نفسانى روئيده،- چنان كه اين بهشت منعكس از محيط نفسانى و خارج از هر دو بوده- مانند رشتهها و شاخههاى آمال و شهوات طفلى كه دوره طفوليت و فطرت را طى كرده و در آغاز تحول بلوغ و جوانى قرار گرفته: نماهاى زندگانى نوين با شاخههاى شجره آرزوها و هواها چنان با هم مىآميزد و در خلال يكديگر سر مىكشد كه دنيا همان آمال نفسانى او و آمال نفسانى همان دنياى او است. همه اين شاخهها از بن شاخه تأمين بقا مىرويد، و بن شاخهها از تنه عقل و تشخيص و شناسايى خير و شر و اراده و اختيار سر برمىزند و همه از ريشههاى غرائز كمك مىگيرد (ج 1 ص 128/ 19).
شِدَاد: جمع شديد به معناى نيرومند، بلند پايه، محكم و بهم پيوسته است (ج 3 ص 8/ 10).
شَرّ: شرور، ناشى از چگونگى دريافت حوادث جهان و نوعى انعكاس آنها در ظرف مراتب وجود انسان مىباشد و اگر انسانى در عرصه جهان نباشد، شرور و خيرات چون ديگر مفاهيم، واقعيت و مقياسى ندارند. از اين جهت به مقياس تكامل نوع انسان، انواع شرور همچون خيرات وسعت و افزايش مىيابند: در مرتبه حيات جسمى و حيوانى اين نوع، شرور در حد عوامل و موجبات فناء فرد يا نوع است. و در مرتبه بروز قوا و استعدادهاى نفسانى، آنچه از رشد و فعاليت آن استعدادها و قوا جلوگيرى نمايد يا آنها را به عقب راند يا منحرف گرداند شرّ مىباشد.
و چون قدرت معرفت و تعقل و دريافت خير و مصلحت كنونى و آينده فرد و اجتماع، بارز شد و شخصيت انسانى صورت گرفت، هر چه در جهت مخالف و مضادّ آنها باشد شرّ است (ج 4 ص 316/ 13).
شَرايع مقصود از شَرايع و احكام: ستمگيرى و نيروبخشى و سست كردن جاذبههاى مخالف و برداشتن موانع و سدّهاى نفسانى و اجتماعى از اين راه است (ج 5 ص 249/ 23).
شَرْحِ صَدْر: 1- همين كه انسان بتواند خود را از معرض جاذبه مخالف و تأثيرات آن برهاند و در يك جهت مصمَّم شود و به آن روى آرد، از تنگناى انفعالها و تضادها بيرون مىآيد و سينهاش باز مىگردد و تصميم مىگيرد و مسيرش آسان مىشود (ج 4 ص 153/ 8).
2- معناى واقعى شرح صدر هر چه باشد، اثر آن بيرون آمدن از حال ترديد، و تصميم در كار و تحمل دشواريها و اطمينان نفس است، و از مضمون آياتى كه در باره موسى و پيمبر اسلام و سيرهاى كه از پيمبران رسيده، معلوم مىشود كه پيشرفت دعوت پيمبران پس از فرا گرفتن وحى و قيام به رسالت همين شرح صدر بوده كه در ضمن قيام به رسالت و برخورد به دشمنيها و سختيها و يا راهنمايى خداوند حاصل مىشده (ج 4 ص 153/ 23).
شِرْك: 1- جاى گرفتن صورت پديدهاى است در و جدان و مؤثّر دانستن آن در سرنوشت كه بينش انسانى را تار و اشياء را به صورتى برتر و جز آنچه هستند مىنماياند و پرده و حائلى مىشود در برابر نور و كمال مطلق و جهان، مانند تار مويى كه به چشم مىخلد و جلو ديد را مىگيرد (ج 5 ص 176/ 15)
پرتوى از قرآن، ج6، ص: 214
2- شريك دانستن غير خدا در آفرينش و يا تدبير است. آنچه به اوهام ساخته و شريك خدا شده و در عرض او قرار گرفته (ج 5 ص 377/ 5).
شَطْر: سوى، جهت، نيم، نيم از چيزى كه متصل باشد (ج 2 ص 4/ 12).
شَعَائِر، جمع شعار يا شعيرة: نشانه، نمودار كه انگيزه شعور و نشاندهنده مقصود باشد (ج 2 ص 17/ 19).
شُعور: شعور از شعر (موى) به معناى باريكبينى و دقت نظر است، شاعر مدرك مطالب دقيق و لطيف مىباشد، چه بسا مردمى انديشه و معلوماتى دارند ولى فاقد شعورند (ج 1 ص 71/ 15).
شَفاعَت: 1- (از شَفع): ضميمه نمودن، جفت كردن به چيزى كه با آن جور است. (كسى كه از مجرمى شفاعت مىكند آبرو و اعتبار خود را ضميمه با او نموده و به او گويا از خود آبرو و اعتبار بخشيده) (ج 1 ص 148/ 5).
2- اصل شفاعت از نظر واقع، مانند اصول و قوانين جذب و حركت و سرعت، مشمول شرايط و حدودى بايد باشد، جسم مجذوب اگر در سرحد و دسترس تأثير نيروى جذب، يا ميدان تشعشع مغناطيس قرار نگيرد مشمول جاذبه رحمت نيروى برتر نمىگردد همين كه در سرحد نيروى جاذب قرار گرفت از سقوط و انحراف نجات مىيابد، يا در مدار و مركز جاذب مىگردد يا با سرعت متصاعد به سوى آن مىرود. چنان كه جسم آدمى مانند ديگر اجسام تابع قوانين و قواى جهانى است، نفس و باطن انسانى هم به حسب تطابق عوالم بايد مشمول اينگونه قوانين باشد: اگر آثار باقيه ايمان و عمل صالح نفس آلوده انسانى را در سرحد جاذبه كلى حق و اشعه آن بدارد گر چه ثقل و آلودگى به گناه در آن باشد قواى برتر خير ضميمه و شفيع آن مىشود و بيش از استحقاقش به سوى خود مىكشانند و از جرم گناه و تاريكى پاكش مىسازند، و اگر تكرار گناه فطرت آدمى را از حركت به سوى خير و حق بازداشت و از سرحد جاذبه آن دور نگهداشت مشمول رحمت نمىگردد (ج 1 ص 150/ 15).
الشَّفْع و الوَتْر: از همه تفاسير وسيعتر و شاملتر، نظر آن گروه است كه الشفع و الوتر را راجع به مطلق خلق دانستهاند، (نه صفات آن) زيرا هر آفريدهاى يا شفع است، يا وتر است.
معناى لغوى شفع و موارد استعمال آن نيز، همين تفسير وسيع و عام را مىرساند، چون الشفع و مشتقات آن، به هر دو چيزى گفته مىشود كه با هم تركيب شوند، يا قابليت پيوستگى داشته باشند. و در مقابل آن (چنان كه در اين آيه آمده) وتر است، و آن چيز واحدى است كه پيوستگى با ديگرى نداشته باشد. از اين رو الوتر، يكى از صفات خداوند متعال است. و نيز از معانى الوتر و مشتقات آن (چنان كه گفته شد)، نوعى تحرك و انگيزش فهميده مىشود، بنا بر اين، شفع مرادف با زوج، و وتر مرادف با واحد يا فرد نيست. زيرا زوج دو عدد متساوى و مقارن، يا دو چيزى است كه با هم تناسب فعل و انفعال، و تأثير و تأثر دارند، خواه تركيب و پيوستگى در آن دو، صورت گيرد يا نگيرد. و در مقابل آن واحد يا فرد است.
با توجه به تعميم الشفع و الوتر و خصوصياتى كه در معانى اين دو كلمه مىتوان يافت، شايد كه سوگند الشفع ناظر به اصل عمومى تقارن و تركيب، و سوگند الوتر ناظر به وحدتى باشد كه از تقارن و تركيب بر مىآيد، يا پيش از آن وجود دارد. و مىتوان
پرتوى از قرآن، ج6، ص: 215
گفت كه به دلالت سياق اين آيات، اين دو سوگند، تقارن و پيوستگى نور و ظلمت، و اصالت و وحدت نور را مىرساند، و به دلالت موارد و جواب اين سوگندها، اشارهاى به پيوستن و در هم خليدن خير و شرّ و نيك و بد و حقّ و باطل دارد، كه از اين تقارن و برخوردها، قدرت و كمال و حيات كه خالص و بسيطند ناشى مىشوند. معناى اول اعم و متضمن معناى دوم مىباشد.
به هر نظر، سراسر هستى تقارن و تركيب «الشفع» و گرايش به انبساط و وحدت دارد. از نظر فلسفه عالى الهى و اصل عمومى ايجاد، حقيقت وجود بسيط و منبسط، يا اراده كه صادر از مبدأ و سارى در موجودات است، با تقارن به مراتب نزولى، تعيُّن و تشخّص مىيابد، و از آن، ماهيات عقول و نفوس و عنصرها و صورتها و حيات بر مىآيد، و هر يك از اينها جدا جدا «وتر- وتر» متمايز مىگردد، و به سوى صورت و عقل مشخص انسانى پيش مىرود (ج 4 ص 45/ 2).
شِقاق: جدايى پس از ائتلاف، اتّخاذ عقيده يا راهى كه جدا كننده است، در برابر هم ايستادن. از شَقّ: در هم شكستن، پراكنده ساختن، بر كسى سخت گرفتن، گرفتارش كردن، زمين را شكافتن (ج 2 ص 44/ 16).
شَقِىّ: كسى است كه يكسره دچار جمود و جدان و فطرت نگشته و به حسب درجه شقاوت، و شرايط محيط، شايد متذكر شود، و خود را برتر آرد و راه مَنْ يَخْشَى پيش گيرد، يا مجذوب اشقى شود و از مسير حركت و حيات بر كنار مىماند (ج 4 ص 19/ 24).
اشْقَى: 1- اشْقَى «صفت تفضيلى» در مقابل مَنْ يَخْشَى است. اين تقابل مىرساند كه اشْقَى شخص فاقد خشيت و شعور فطرى و دل مرده است. اينان هستند كه يكسره خود را از تذكّر بر كنار مىدارند. و از آن پهلو مىگيرند. ميان مَنْ يَخْشَى و اشْقَى، شَقِىّ است كه يكسره دچار جمود و جدان و فطرت نگشته و به حسب درجه شقاوت، و شرائط محيط، شايد متذكّر شود، و خود را برتر آرد، و راه مَنْ يَخْشى پيش گيرد، يا مجذوب اشْقَى شود و از مسير حركت و حيات بر كنار ماند (ج 4 ص 19/ 21).
2- شخص فاقد خشيت و شعور فطرى و دل مرده است (ج 4 ص 19/ 22).
3- كسى است كه به هر حقيقت نيكو و بهتر و برتر تكذيب نموده و از آن روى گردانده است. (و نيز ر. ك. به انْبعاث اشْقى) (ج 4 ص 133/ 1).
شُكْر: درك نعمت و شناسايى بخشنده نعمت، آن گاه حال خضوع در نفس، سپس اظهار شناسايى و به كار بردن نعمت در راهى است كه منعم خواسته (ج 1 ص 157/ 2).
شاوِرْ: (فعل امر) از مشاوره: رأى و نظر دادن و گرفتن از شَوْر: عسل از كندو بيرون آوردن، عسل استخراج شده، چهار پا را براى سوار كار بردن (ج 5 ص 374/ 7).
تَشاوُرْ (تفاعل شَور): عسل را از كندو بيرون آوردن و برگرفتن، گفتگو براى يافتن رأى درست، آزمايش چهار پا براى راه رَوى. اشاره: نشاندادن، راهنمايى. شاره: لباس جالب و مورد اشاره (ج 2 ص 155/ 11).